دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
هر چه کمتر شود فروغ حیاترنج را جانگدازتر بینیسوی مغرب چو رو کند خورشیدسایه ها را درازتر بینی...
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار...
من از آن کِشم ندامت که تو را نیازمودم!...تو چرا زِ من گریزی که وفایم آزمودی؟!...
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود...
ندارد صبح روشن رویِ خندانی که او داردندارد ابرِ نیسان، چشمِ گریانی که من دارم...
آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز......
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود...
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست...
جان فدا کردیم و یاران قدرِ ما نشناختند کور بادا، دیده یِ حق نا شناسِ دوستی...
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی...
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام...
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام...
رهی معیری :آسودگی از محن ندارد مادرآسایش جان و تن ندارد مادردارد غم و اندوه جگر گوشه خویشورنه غم خویشتن ندارد مادر...
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده امهمچو نسیم از این چمن پای برون کشیده امشمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شدگشت بلای جان من عشق به جان خریده امحاصل دور زندگی صحبت آشنا بودتا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده امتا به کنار بودیَم بود به جا قرار دلرفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده امتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی من به خدا رسیده امچون به بهار سر کند لاله ز خاک من برونای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده امیا ز ره...
آن دم که باتو باشممحنت و غم سرآیدو آن شبکه بی تو باشمجانم ز تن برآید . . . ~️~ ~...
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام استدل گفت که محرم تر از این عشق کدام است؟بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدمنامحرمِ من!محرمی و کار تمام است...
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو...
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری ..️ ️️️...
من خوشم با سایه ی زلفِ خیال انگیزِ او...
بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شَب ......
من و بار دگر از دور،آن دزدیده دیدن ها..!...
دریاب که ایام گل و صبح جوانیچون برق کند جلوه و چون باد گریزد...
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری.....
عاشقى خاصِ دل زار من است......
شمع عشقم ، سوختن کار من است......
پروانه که هر دم ز گلی بوسه ربایداین طبع هوس جوی ندارد که تو داری...
ای دل ، به سردمهری دوران صبور باش......
موی سپید را فلکم رایگان نداد......
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام.....
آن دل آرام که بُرد از دلم آرام کجاست ...؟...
شِکوِه ای نیست ز طوفان حوادث ما رادل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند...
از غم آغوشِ او هر شب هم آغوشِ تَبم ... ...
و آن شب که بی تو باشم جانم ز تن برآید....
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم.....
ای فتنه !در کمین دل و هوش کیستی؟...
شمع و من در شب هجران تو از آتش دلتا سحر سوخته و هر دو بهم ساخته ایم...
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو......
تار و پود هستیم بر باد رفت؛ اما نرفتعاشقی ها از دلم؛ دیوانگی ها از سَرم ... ...
پروانه سوخت یک شب و آسود جان اوما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم...
ای دل! به سردمهریِ دوران صبور باش...
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟...
خفته ام امشب ولی جای من دل سوختهصبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم...
تو را به جز به تو نسبت نمیتوانم کردکه در تصور از این خوب تر نمی آیی...
در جستجوی یار دل آزار کس نبوداین رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم......
ای ناله چه شد در دل او تاثیرت ......
ای دل! به سردمهریِ دوران صبور باش.....
خفتم به یاد یار در آغوش گل ولیآغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟!...
فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی! ...
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز......
دارد لبی که مستی جاوید می دهد.....