یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
گفتیز فراق ما پشیمان گشتی ؟ای جان چه پشیمان ، پشیمانی ها...
تا تو را دیدم قسم خوردم که ترکش میکنم لب نخواهم زد به هر جامی به جز لبهای تو...
دین اگر دستم ببندد از هم آغوشی تومن مسیحی،من کلیمی،گبر و کافر میشوم...
در عمیق ترین جای سینه ام تو را نفس می کشم...
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی...
همه یک سو و تو یک سوچه بگویم دگر ؟...
عشق یعنیکه جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
ز کدام ره رسیدی ؟ز کدام در گذشتی ؟که ندیدهدیدهناگهبه درون دل فتادی ؟...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیمماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی...
دل از دل بکندم که تا دل تو باشیز جان هم بریدم که جان را تو جانی...
تو سراسیمه بیا تا که من آرام بمیرم...
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ دروندختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده...
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُشچند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟...
لذت دنیاداشتن کسی استکه دوست داشتنشحواسی برای آدم نمی گذارد...
دست از طلب ندارم تا کام من بر آیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید...
اگر بی من خوشی یارابه صد دامم چه می بندی ؟اگر ما را همی خواهیچرا تندی نمی خندی ؟...
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارمچه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستم...
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما راتا آب کند این دل یخ بسته ی ما را...
باز دیروز به من وعده ی فردا دادیآه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟...
چه گناهی ؟!تو_مرا_تنگ_در_آغوش_بگیرتن_تو_عین_بهشت_استجهنم_با_من...
یا بمیرد یا بمیرم تا رود درد از دلمبعد از او امکان ندارد دل دوباره دل شود...
می روم دیگر نبینم خنده هایت را به غیر بعد از این تا آخر دنیا شب و روزت بخیر...
بت سیمین تن،سنگین دل منبه تو گمره شده مسکین دل من...
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کامترسم ندهی کامم و جانم بستانی...
من اختیار نکردم پس از تو یار دگربه غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست...
ما را که تو منظوریخاطر نرود جایی...
سوار قطار شدیقطار سوت کشید و به راه افتادهمه گوششان را گرفتندمن قلبم را...
بی تو دنیای من از مرگ غم انگیز تر است...
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها...
اشتیاق عاشقی را در نگاهت خوانده اماینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم...
چشمانت راز آتش استو آغوشت اندک جایی برای زیستنو اندک جایی برای مردن...
اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...
بی تفاوت نیستمفقط دیگر کسی برایم متفاوت نیست...
تو روح منیچون برویجان رود از تن...
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انسکه کسی را نبود جز تو در او جای نشست...
شست باران همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟...
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سرعمرم ز دیر آمدنترفته رفته رفت...
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا...
درد اگر درد تو باشدچه خیالی ست که مندلخوش داشتنخوب ترین دردسرم...
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزندتنها منم که با خبرم کار ، کار توست...
بخوابم یا نخوابم مثل هرشب تو می آیی به خوابم ؟ من بخوابم !_...
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونسمن جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا...
بغلم کن که دلم خواب ابد می خواهد...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از توچرا نتوان کرد ؟...
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشود...
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییستمن عاشق تو هستم این گفتگو ندارد...
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد...