پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا از زندگانی چیست روی دلبران دیدنحیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن...
برو ای باد بدانسوی که من دانم و توخیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمن کافر، همه شب با تو به آغوش کشم...
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق رامرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر...
این بوی بهار است که از صحن چمن خاستیا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاستانفاس بهشت است که آید به مشاممیا بوی اویس است که از سوی قرن خاستاین سرو کدام است که در باغ روان شدوین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاستبشنو سخنی راست که امروز در آفاقهر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاستسودای دل سوخته لاله سیرابدر فصل بهار از دم مشکین سمن خاستتا چین سر زلف بتان شد وطن دلعزم سفرش از گذر حب وطن خاستآن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از منگویی ز پی...
چون چاره رفتنست بناچار می رویم...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم...
هر ذره ای از آب و گلم در هوایِ توست......
از هزاران دل، یکی را باشد استعدادِ عشق..!_...
بشکن خمارِ من به لبnbsp;لعلnbsp;جان فزای.....
خُرم آن روز که من بوسه شمارَم ز لبت......
چشمِ جادوی تو در خواب است و ما را خواب نیست...
ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭشِ ﺧﺴﺘﻪ ﺩﻻﻥ ﺭﺍ ﺩُﮐﺎﻥ کجاست؟...
زلف هندوی تو در تاب است و ما را تاب نیست...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستدارو فروشِ خَسته دلان را دُکان کجاست؟...
وَز دور منِ خسته به حسرت نگرانت......
قصه عشق من و حُسن تو را آخر نیست......
وردت این است که بیگانه ی خویشم خوانی .....
ای لبت باده فروش و دل من باده پرست......
هر ذره ای زِ آب و گِلم در هوایِ توست......
جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی…تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را…!...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمنِ کافر، همه شب با تو به آغوش کشم...
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق...
چون شدم صیدِ تو برگیر و نگهدار مرا ... ...
جانی که در تن است مرا ؛از برای توست...️...
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی..️...
ای صبا حالِ جگر گوشهٔ ما چیست بگودرد ما را به جز از صبر دوا چیست بگو...
بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوستدیگران از ساغر و ساقی و ما از یاد دوست...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمن کافر همه شب با تو به آغوش کشم...!...
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبتاین شام، صبح گردد و این شب سحر شود...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
گمان مبر که فراموش کردمتهیهاتز پیشم ار چه برفتینرفتی ز یادم...
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انسکه کسی را نبود جز تو در او جای نشست...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اندمن کافر همه شب با تو به آغوش کشم...