سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
زندگی گر هزار باره بودبار دیگر تو ، بار دیگر تو...
صدایت که کردم جانم گفتی ماندهام با این صد سالی که به عمرم اضافه شد چه کنم...!...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
__عشق_بدون_غرور_زیباست...
منروز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محالکه دستم به دست توست منجای راه رفتن پرواز می کنم...
تو را چه بنامم جز نفس که بود و نبود تو بود و نبود من است...
تو همانی که به دیدار تو من بیمارم...
در گوشم چیزی بگو که دیگر هیچ نشنوم...
چونست به درد دیگران درمانیچون نوبت درد ما رسد در مانی...
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو رابا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را...
بار اول که دیدمتمحو تماشایت شدمجای سلام در ذهن خودبوسه به لب هایت زدم...
بی تو محتاج تراز تشنه به آبم امشببده از دست لبت باده ی نابم امشب...
آهندلیوگرنه غزلهای خویش رابر کوه سخت خواندم و بسیار گریه کرد...
آن دیده که با مهر بسویم نگران بوددیدم که نهانینظرش با دگران بود...
تو بخواهمن برمی خیزم تا با تو ابدیتی بسازم...
از خیال تو غوغاست در دلم...
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست...
حسرت یعنیلب مندر طلب بوسه ی تو...
تا تو را جای شدای سرو روان در دل منهیچ کس مینپسندمکه به جای تو بود...
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماندهمه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی...
تو همانی که همه درد مرا درمانی...
دین اگر لبهای من را بر لبتمانع شوددین و ایمان را رهایش کردهکافر می شوم...
اما بهار من توییمن ننگرم در دیگری...
من همانم که تویی از همه عالم جانش...
کاش این زخم دل تنگ مرالحظه ای، خواب تو درمان بکند...
یادم نمی کنیو ز یادم نمی روییادت بخیرای یار فراموشکار من...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بنددرفتنی نیستدو چشم نگران می خواهد ......
به غم خویشچنان شیفته کردی بازمکز خیال توبه خود نیز نمی پردازم ...
ما را به سخت جانی خوداین گمان نبود...
گفته ام بارها و می گویمبی وجودش حیات مکروه است...
پس می زند دلم هر که به جز تو را...
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشتو پس پرده چه دانیکه که خوب است و که زشت...
روزگاری بود که از بیم فریبدل نمی بستم به عشق دخترانسال ها رخسار یک بازیچه رااندر آغوش زنان پرداختمهر کجا سوداگری می یافتمساعتی با عشق او می ساختمامشب از نو عشق بی سامان مندلبری دید و سر و سامان گرفتسال های هرزگی پایان گرفت...
تو را می خواهم و دانم که هرگزبه کام دل در آغوشت نگیرم...
دست به دست جز او می نسپارد دلم...
در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
من هر چه امعاشق رخسار تو کافر کیشم...
نم بارانلب دریاغم توتنگ غروب دل من تنگ تو شدکاش که پیدا بشویو بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...
بنای دوستی بر باد دادیتو را من یار و آنگه جز منت یار؟تو را این کار و آنگه با منت کار؟...
وقتی تو را می بینمواکنش قلب من ایستادن است...
غریبه است هر کس جز تو در حوالی من...
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دوبه رخسار تو آشفته و مست...
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدمآتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم...
از زیبایی های لبتدوستت دارم هایش رامال من کن...
همیشه در نگاه منتو بهترین منظری...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنماز غم انگیزی این عشق شکایت نکنم...
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرماییاز راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟...
گفتی غیر از تو دل نخواست کسی راجانم کشید نعره که ای کاشاین گفته از زبان دلت بود...