سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
نه من افتاده تنها به کمند آرزویتهمه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟...
گر چه ای بد خوی من، خوی تو عاشق گشتن استترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می فهمم...
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی...
با سرود نام تو دل می تپد...
جز نام تو نیست بر زبانم...
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را...
سپارم به تو جان که جان را تو جانی...
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی...
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
کدام نشانه دویده است از تو در تن منکه ذره های وجودم تو را که می بینندبه رقص در می آیندسرود می خوانند...
دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل...
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
ای کاش می شد یک بارتنها همین یک بارتکرار می شدی تکرار...
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته امپیش چشمان تو اما سپر انداخته ام...
مهتاب تویی !برکه_منم_!فاصله_را_باش_...دیدار_تو_هر_شبشده_با_حسرتو_ای_کاش_!...
پیشانی ات را به پیشانی ام بچسبانو در چشم هایم خیره شوخسته ام از سکوت این بار می خواهم دوست داشتن راروی لب هایت فریاد بکشم...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشیو مرا غم ببرد...
بیا در آغوشم بفهمنددنیا دست کیست...
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
به شوق دیدار رخت به هر طرف من می رومگر سوی مرگم خوانی ام با ساز و دف من می روم...
صبح یعنی من دیوانه در آغوش تو بیدار شومتو بخندی به من و میخ همین خنده ی کشدار شوم...
صبح یعنی که به یکبوسه مرا مست کنیتا به شب پیش خودت یکسره پابست کنی...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرماصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانمیا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
صدایت که کردم جانم گفتی ماندهام با این صد سالی که به عمرم اضافه شد چه کنم...!...
ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ستبی قرارم کرده ای ....اما دلت با دیگری ست...
من در خیال خویش خواب خوب می بینمتو می آییو از باغ تنت صد بوسه می چینم...
ای رفته ز دل راست بگوبهر چه امشببا خاطره ها آمده ای باز به سویم...
دل را قرار نیستمگر در کنار تو...
ندارمتو شب چه بی رحمانهیادآوری می کند ......
خواستم جوهر هندو ز لب تو بر چینملب تو گفت بچین غمزه ی تو گفت مچینمن از این چین و مچین واله شیدا چه کنم ؟...
امشب منم مهمان تودست من و دامان تویا قفل در وا می کنییا تا سحر دف می زنم...
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشمچند وقت است که هر شببه تو می اندیشم...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تراین خاصیت دریاستبه همه چیز وسعتی از جنون می بخشد...
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ دروندختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده...
سکوت شاید آخرین گزینه ام باشدوقتی میان تمام نبودنهابه تویی فکر میکنمکه دیگر ندارمت...
سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببریقلب من سوی شما میل تپیدن دارد...
من چون تو به دلبری ندیدمگلبرگ چنین تری ندیدممانند تو آدمی در آفاقممکن نبود پری ندیدمبا روی تو ماه آسمان راامکان برابری ندیدم...
گفته بودم بعد از اینباید فراموشش کنمدیدمش...وز یاد بردم گفته های خویش را...
به جای اینکه خیال محال من باشینمیشود که بیاییو مال من باشی ؟...
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشیگو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشیگر بکشی بندهایم ور بنوازی رواستما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی...
به چنگ آوردهام گیسوی معشوقی خیالی راخدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی راخدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارمکه با او میتوان نوشید ساغرهای خالی رامرا در بر بگیر ای مهربان هر چند میدانمندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را...
تو را در روزگاری دوست دارمکه عشق را نمی شناسند...
هر چند حیا می کند از بوسه ی ما دوستدلتنگی ما بیشتر از دلهره ی اوست...