جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگرداننه آرامی نه امیدینه همدردینه همراهی...
هر که در سینه دلی داشتبه دلداری داددل نفرین شده ی ماستکه تنهاست هنوز......
گاهی تنها که باشی...دلت حتی از دیدن یک جفت کفشهم می لرزد!...
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خودنمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود...
آه ...ای ماهماهی تنها را تو به دریا برسان...
مگر میشود مرد باشیزنی در کنارت افسرده شود...؟مگر میشود مرد باشی وزنی در کنار تو تنها باشد...؟ته ریش نمی خواهد...!مردانگی ...انصاف میخواهد!...
همیشه یک نفر جای تمام شهر غمگین استزنی تنها که دیگر در سرش شوری نمی افتد...
زودتر از من بمیرتنها کمی زودترتا تو آنی نباشی که مجبور استراه خانه را تنها برگردد...
صلحمثل یک دسته گل روی مزارتنهاست...