شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
از کدام کفش حرف میزنی؟ /کفش هایم را جاده ها برده اند /از کدام قدم حرف میزنی؟ /قدم هایم را برف ها برده اند /من، /تمامِ خود را گشته ام /و جز یک فانوسِ سخنگو /چیزی نیافته ام ... /«آرمان پرناک»...
شایداین کفشبرای توباید».مدت هاستقدم های برهنه امحرفِ گرگ ِ بیابان را می پاید «آرمان پرناک»...
داستان کوتاه کفاشکفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:- فقط واکس!دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!! مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت. کفاش آهی کشید.اگر کارخانه کفشِ بلّا با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش ها بود، ...
کفش هایش را دَمِ در گذاشت،یکی عقبیکی جلوهمیشه عادت داشت؛پاهایش را در کفش ها، جا بگذارد!شیما رحمانی...
کفشانم را جفت کردم آمدی و کفش هایم را بین کفش هایت گزاشتی و همان گونه رهایش کردیکفش های مرا در حصار آغوشت قرار دادیدر حصار آغوش کفش هایتکفش هایم از آن روزدر حصار آغوش کفش هایت ماندهاما خودم چه؟تو رفتیدلتنگی آمدو مرا به جا تو به آغوش کشید......
ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡسال گذشته،ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩاﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ گفت:کمی که بگذرد جا باز میکنه،خریدم،پوشیدم،خیلی گذشت،اما جا باز نکرد.....فقط استخوانهای پایم را آزرد.با خودم گفتم؛این همان رنگیست که دوست میداشتم،در مسیرهای کوتاه میپوشمش،اما....در مسیرهای کوتاه هم پایم را اذیت میکرد.....من اشتباه کرده بودم،کفشی که پایم رو ازرده میکرد،هرچقدر خوشرنگ و زیبا بود نباید میخریدمش،...
دیگر برایم کاملا روشن بود که بخش عمده بدبختی انسان به نادرستی راهش بستگی دارد. اگر هنگام راه رفتن کفش آدم خیلی تنگ یا گشاد باشد، پس از طی چند کیلومتر، زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا میگیرد !اما آنچه از درکش عاجز بودم این بود که چرا آدمها از همان اول کفشی مناسب پایشان نمیکنند ؟!...
از دیگران شکایت نمیکنمبلکه خودم را تغییر میدهمچرا که کفش پوشیدن راحتر ازفرش کردن دنیاست...
برای آن که. . .برای آن که کفشی به پا کند،دخترک روح اش را فروخت،اما ،چه خنده آور است، خدایا!منی که همانند آن فرومایه،فریبکارانه اندیشه ام را می فروشمسربلند ومغرورمی بالم که نویسنده ام....
امسال زمستون خیلی قشنگه چون با تو آغاز میشهبا تو نیستم با کفشم هستم...
از زندگی آموختم ... تا با کفش کسی راه نرفتهام ، راه رفتنش را قضاوت نکنم ...!...
کفش زنها قرنها یا گالش و یا گیوه بودکفش های شیشه ای را سیندرلا باب کرد...
شکر گزاریروشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید.انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش آشنا بود.پتوی پشمی سالویشن آرمی،دور شانه هایش پیچیده شده و آرامش بخش بود. و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله ها پیدا کرده بود کاملا اندازه اش بود. فکر کرد،خدایا،زندگی چقدر خوب است....
یه کفش همه ی وجودشو فدای کسی میکنه که پا تو دلش میذارهکفشتم رفیق!...
از زندگی آموختم ...تا با کفش کسی راه نرفتم؛رفتنش را قضاوت نکنم......
از زندگی آموختم تا با کفش کسی راه نرفتم،راه رفتنش را قضاوت نکنم.....
همدیگر را لو بدهیممن، دستهایم تو، موهایت راآنها هم انگشتان اشاره شان راتا:همه چیز عادی شودموهایت در بادهادستهایم روی شانههایتبوسههایمان پشت انگشتهاآنقدر توی خیابانها بلند بخندیمکه:گنجشکها روی سیمهای برق بنشینندسنجاقکها به شهر بیایندلاک پشتها آسفالتها را به دندان بگیرندهمدیگر را لو بدهیمتو چادرت من کفشهایم را...
گاهی تنها که باشی...دلت حتی از دیدن یک جفت کفشهم می لرزد!...
آنقدر به دنبالتدویده امبند دل کفش هایمبریده است...
وصله می زنمکفش های رابطه رانخ که بدهی...