در باغ زندگی،
می مکد شهد عشق،
از گلبرگ لب هایت،
زنبور خیال ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )...
پروانه ی عشق،
محو تماشای نگاهت،
ناگهان در جویبار جنون،
می افتد و می میرد...
مهدی بابایی ( سوشیانت )...
اینک پروانه ی آزادی،
در تار عنکبوت اندیشه ی انسان،
اسیر فراموشی ست...
مهدی بابایی ( سوشیانت )...
برای فتح قله ی لب هایت،
باید از مه آلود ترین،
گردنه های جهان گذشت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )...
ای تنِ تو معبدِ هر ترانه ای
با من از ایوانِ نگاهت شعر بخوان
شیما رحمانی...
تو که باشی بغضِ شب معنا نداره
قاصدک؛ خبرهایِ خوب رو بَرام یکجا میاره.
شیما رحمانی...
پاگُشایِ سپیده دمان است؛ شورِ نگاهت!
شیما رحمانی...
شکست بغضِ قاصدک
بالا آورد آرزوها را؛ گلویِ باد.
شیما رحمانی...
گفت؛ چَشمانِ تو ایمانِ من است
لیک؛ ایمانش به مویی بند بود!
شیما رحمانی...
چه کسی می داند تیک تاکِ ساعت؛
ما را به کدامین لحظات وعده می دهد؟!
قربت یا غربت؟ شیما رحمانی...
من اگر مَه، تو مَه شیدی
سایه اَم من، تویی که خورشیدی
شیما رحمانی...
گاه من به مرگ
پشت پا می زنم
گاه مرگ به من
نمی دانم
این بازی کی تمام می شود...
و چقدر یک فصل کم است
برای باریدن تو
کاش لااقل کلاغی بودم؛
بی لانه...
چه برفی روییده !
کاش پانگذارد هیچ بهاری برآن
خُنُک بماند
دشت زمستان...
درکدامین
شعر منی
بوی تو می دهند
واژه ها
صیدنظرلطفے (صابر)...