یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آهندلیوگرنه غزلهای خویش رابر کوه سخت خواندم و بسیار گریه کرد...
آن دیده که با مهر بسویم نگران بوددیدم که نهانینظرش با دگران بود...
تو بخواهمن برمی خیزم تا با تو ابدیتی بسازم...
از خیال تو غوغاست در دلم...
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست...
حسرت یعنیلب مندر طلب بوسه ی تو...
تا تو را جای شدای سرو روان در دل منهیچ کس مینپسندمکه به جای تو بود...
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماندهمه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی...
تو همانی که همه درد مرا درمانی...
دین اگر لبهای من را بر لبتمانع شوددین و ایمان را رهایش کردهکافر می شوم...
اما بهار من توییمن ننگرم در دیگری...
من همانم که تویی از همه عالم جانش...
کاش این زخم دل تنگ مرالحظه ای، خواب تو درمان بکند...
یادم نمی کنیو ز یادم نمی روییادت بخیرای یار فراموشکار من...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بنددرفتنی نیستدو چشم نگران می خواهد ......
به غم خویشچنان شیفته کردی بازمکز خیال توبه خود نیز نمی پردازم ...
گفته ام بارها و می گویمبی وجودش حیات مکروه است...
پس می زند دلم هر که به جز تو را...
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشتو پس پرده چه دانیکه که خوب است و که زشت...
تو را می خواهم و دانم که هرگزبه کام دل در آغوشت نگیرم...
دست به دست جز او می نسپارد دلم...
در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
من هر چه امعاشق رخسار تو کافر کیشم...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...
وقتی تو را می بینمواکنش قلب من ایستادن است...
غریبه است هر کس جز تو در حوالی من...
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دوبه رخسار تو آشفته و مست...
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدمآتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم...
از زیبایی های لبتدوستت دارم هایش رامال من کن...
همیشه در نگاه منتو بهترین منظری...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنماز غم انگیزی این عشق شکایت نکنم...
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرماییاز راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟...
نه من افتاده تنها به کمند آرزویتهمه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟...
گر چه ای بد خوی من، خوی تو عاشق گشتن استترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام...
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی...
با سرود نام تو دل می تپد...
جز نام تو نیست بر زبانم...
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را...
سپارم به تو جان که جان را تو جانی...
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی...
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل...
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
ای کاش می شد یک بارتنها همین یک بارتکرار می شدی تکرار...
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته امپیش چشمان تو اما سپر انداخته ام...