پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از بین رفتگران فقط تو هستی که پیپ می کشی. همیشه قبل از شروع کار می روی سراغ سطل زباله ای که دیگر چشم بسته هم می دانی کجاست و دست می کنی داخلش تا روزنامه امروز را بیرون بکشی. نمی خوانی. منتظر می مانی تا با هم قطارانت مسافتی را که باید تمیز کنید تمام شود. تمام که می شود، شروع می کنی به خواندن بخش آگهی استخدامی روزنامه. بهترین شغل ها را جدا می کنی. خودت را تصور می کنی که استخدام شده ای. با مدرک فوق لیسانس برق بهترین حقوق را می گیری. بهترین خانه را...
دیگر هیچ رخدادی حال بد دنیا را خوب نخواهد کردو سردی اندامم را هیچ لمسی هیچ آغوشیهیچ دستیگرم نخواهد کرددیگر کدورت تاریک چشمانم راهیچ نگاهی تازه نخواهد کردرخوتِ رنجورِ لحظه هایم راطنین هیچ صداییشاداب نخواهد کردباور نخواهم کرد که روزی گرمای خورشیدشاخه هایم را بارور کندباور نخواهم کرد که باز هم بوی شب بو هامشامم را رنگین کندکدام دست بر سر باورم خواهد بارید؟حالا دیگر به خیال خوشِ کدام واژه در کدام دهانلحظه هایم را شیرین...
سلامش برسانیدبگویید: . . .در گرمای نفس هایش جان می گیریم علی ناظری...
تو چه هستی که زجان دوست ترت می دارم...
چقدر به هم می آییممثل همین آغوشتبه دستانم......
این نفَس...بی «شما» بعید است که تکرار شود❣ ...
من معتقدمخلقت من علت داشت...!من زاده شدم؛تا به فدایت گردم......
آغوشی باش...و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کنبدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود!فقط نگاه باشد و نفس...زندگی آنقدرها دوام نمی آوردهمین حالا هم دیر است......
همه چیز داشت خوب پیش میرفتصبح هایمان با همبه خیر میشدشب هایمان به خوشهمه چیز داشت خوب پیش میرفتتا اینکه فهمیدیمبدون همزنده میمانیمو..همین فهمیدن پر حقیقتشدبدترین کابوس عاشقانه هایمان.....
من...جغرافیا را در رقص اندام تو فهمیده ام...
من هیچ فرقی باهیتلر موسیلینی ...ندارموقتی تو را دوست نداشته باشمجهانی را کشته ام...
دلتنگی...استخوانی ست درگلو..مدام زخم می زند...!...
هیچ وقت دلیل این همه جنگ را نفهمیدممی ترسم از روزی که نامی از تودر دفتر خاطرات هیتلر برده شود...
و به نام خداوندیکه نام دخترش راخورشید گذاشت...
بیا در آغوشم بفهمنددنیا دست کیست...