پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
بخوان آواز تلخت را ،ولیکن دل به غم مسپاربرشی از شعر آواز کَرَک...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
یک روزی که خوشحال تر بودممی آیم و می نویسم کهاین نیز بگذردمثل همیشه که همه چیز گذشته است وآب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است......
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم ؟ز چشم دوستان دور یا نزدیک......
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خودکه شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم...
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادمتحمل می روداما شبِ غم سر نمی آید...
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بودمن نخواهم برد، این از یادکآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند......
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروزکه این خون، خون ما بی خانمان هاستکه این خون، خون گرگان گرسنه ستکه این خون، خون فرزندان صحراستدرین سرما، گرسنه، زخم خورده،دویم آسیمه سر بر برف چون بادولیکن عزت آزادگی رانگهبانیم، آزادیم، آزاد......
شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ستتا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهاننفسها ابر، دلها خسته و غمگیندرختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماهزمستان استبرشی از شعر زمستان مهدی اخوان ثالث...
من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که میبینم بد آهنگ است......کسی اینجاست؟هلا! من با شمایم، های! ...می پرسم کسی اینجاست؟کسی اینجا پیام آورد؟نگاهی، یا که لبخندی؟فشارِ گرم دستِ دوست مانندی؟و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست...برشی از شعر «چاووشی» مهدی اخوان ثالث...
کیستم؟ یک تکه تنهایی......
مگذار که غصه در برت گیردکاو آفت جان حال و آینده ستهرگز مسپار دل به نومیدیآدم به امید و آرزو زنده ست...
دلم دیوانه بودن با تو را می خواست...
نازم به چشم یار که تیر نگاه رابی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد...
هی فلانی!زندگی شاید همین باشد؟یک فریب ساده و کوچک.آن هم از دست عزیزی که تو دنیا راجز برای او و جز با او نمی خواهیمن گمانم زندگی باید همین باشد......
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را ...
بگیر فطره ام اما مخور برادر جانکه من در این رمضان،قوت غالبم، غم بود . . ....
من با تو نگویم که تو پروانه ی من باشچون شمع بیا روشنی خانه ی من باش(در کلبه ی من رونق اگر نیست صفا هست)تو رونق این کلبه و کاشانه ی من باشمن یاد تو را سجده کنم ای صنم اکنونبرخیز و بیا ، خود بت بتخانه ی من باشدانی که شدم خانه خراب تو حبیبااکنون دگر آبادی ویرانه ی من باشلطفی کن و در خلوت محزون من ای دوستآرام و قرار دل دیوانه ی من باشچون باده خورم با کف چو برگ گل خویشای غنچه دهان ساغر و پیمانه ی من باشچون مست شوم ب...
این رنج کاهَدَم که تو نشناختی مرا...!...
چه آرزو ها که داشتم من و دیگر ندارم......
سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرتعاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...
نهدر اینبیکسیامبویکسیمیآیدنهدراینبینفسی،همنفسیمیآید......
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر...
بسته راه نفسم بغض و دلم شعلهور استچون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی...
من اهل دوست داشتنم ؛تو اهل کجایی ؟!...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
“ما چون دو دریچه روبروی همآگاه ز هر بگو مگوی همهر روز سلام و پرسش و خندههر روز قرار روز آیندهعمر آیینه بهشت اما آهبیش از شب و روز تیر و دی کوتاهاکنون دل من شکسته و خسته ستزیرا یکی از دریچه ها بسته ستنه مهر فسون نه ماه جادو کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کرد”...
“قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا، وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی، امّا، امّاگرد بام و در منبی ثمر می گردی.انتظار خبری نیست مرانه زیاری نه ز دیّاری ، باری،برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،برو آنجا که ترا منتظرند....
چگونه بگویم؟دیگر دلم گرفته از این حرمت و حریمدیگر به تنگ آمده ام منتا چند می توانم باشم از او جدا ؟...
گفته بودم بعد از اینباید فراموشش کنمدیدمش...وز یاد بردم گفته های خویش را...
شب افتاده است و من تنها و تاریکمدر این تنهایی دلم تنگ استبه دیدارم بیا هر شببیا بنگر چه غمگین و غریبانهدلم تنگ استبه دیدارم بیا ای روشن تر از لبخند...
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکنای مه امروز پریشان تر از دوش مکن...
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟...
من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنمتا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...
من اینجا بس دلم تنگ استهر سازی که می بینم بد آهنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بی برگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟...
من اینجا بس دلم تنگ استهر سازی که می بینم بد آهنگ است...
تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی منچه جنونی،چه نیازی،چه غمی ست؟یا نگاه تو که پر عصمت و نازبر من افتد، چه عذاب و ستمی ست...
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدکدر دل من،همه کورند و کرند ......
لطفی کن ودرخلوت محزون من ای دوستآرام و قرار دل دیوانه ی من باشچون مست شوم بلبل من ساز هماهنگبا زیر و بم ناله ی مستانه ی من باش...
شبان, آهسته می گریمکه شاید کم شود دردمتحمل می روداماشب غمسر نمی آید......
در بحر عشق، گر همه جویای ساحلندما کشتی وجود به طوفان سپردهایم........
لحظه ی دیدارنزدیک استبازمن دیوانه ام، مستمباز می لرزد، دلم، دستمباز گوئی درجهان دیگری هستمهای!نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!های!نپریشی صفای زلفکم را، دست!آبرویم را نریزی، دل!ای نخورده مست!لحظه دیدارنزدیک است....
اگر روزم پریشان شدفدای تاری از زلفش که هر شب با خیالشخواب های دیگری دارم شب بخیر...
در این جادو شب پوشیدهاز برگِ گل کوکب دلم دیوانه بودنبا تو را میخواست ......
خانه ات آبادای ویرانیِ سبزِ عزیز منتا کجا بردی مرا دیشببا تو دیشب تا کجا رفتم......
دلی دارمقرار اما ندارد ......