پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من با امید مهر تو پیوسته زیستمبعد از تو؟این مباد که بعد از تو نیستم_برشی از شعر در رهگذار باد_حمید مصدق...
وای بارانبارانشیشه پنجره را باران شستاز دل من اماچهکسی نقش تو را خواهد شست؟...
آی !بازکن پنجره راباز کن پنجره رادر بگشاکه بهاران آمد!که شکفته گل سرخبه گلستان آمد!...
کاش آن آینه ای بودم منکه به هر صبح تو را می دیدم... می کشیدم همه اندام تو را در آغوش... سرو اندام توبا آن همه پیچآن همه تاب... آنگه از باغ تنت می چیدمگل صد بوسه ی ناب......
جای تو خالیستدر تنهایی هایی که مراتا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانندجای تو خالیستدر سردترین شبهاییکه لبخندهای مهربانی را به تبعید می برندجای تو خالیستدر دریغ نا مکرریکه به پایان رسیدن را فریاد می کنندجای تو خالیستدر هر آن نا کجایی، که منم ........
تو بهاری ؟نه! بهاران از توست؛از تو می گیرد وامهر بهار، اینهمه زیبایی را...هوس باغ و بهارانم نیست؛ای بِهین باغ و بهارانم تو!...
من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم، و ندایی که به من می گوید:"گر چه شب تاریک است دل قوی دار، سحر نزدیک است" دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند......
من تمنا کردم ،که تو با من باشی...تو به من گفتی ...!هرگز...هرگز...پاسخی سخت و درشت ،و مراغصهٔ این هرگز کشت.!...
در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشممی توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری...
من به خود می گویم:چه کسی باور کردجنگل ِ جان مراآتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟...
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز ،باز کن پنجره را صبح دمید ......
گاه می اندیشمخبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنویروی تو را کاشکی می دیدمشانه بالا زدنت رابی قیدو تکان دادن دستت کهمهم نیست زیادو تکان دادن سر را کهعجیب!عاقبت مرد؟افسوسکاشکی می دیدم..من به خود می گویم:چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟...
ای آیه ی مکرر آرامش !می خواهمت هنوز...
چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید...
ای خیالت خاطرِ من را نوازشبار ......
بى تو مرغ درمانده،به شب گمراهم.......
کیست به یاد چشم تو ، مست ؟ منم ، منم ، منم ......
در من؛غم بیهوده گی ها می زند موج......
بی توسرگردان تر از پژواکمدر کوه!...
زآن لحظه که دیده بر رخت وا کردمدل دادم و شعرِ عشق ، انشا کردمنِی نی غلطم !_کجا_سرودم_شعری_؟تو_شعر_سرودی_و_من_امضا_کردم...
درون آینه ذهن من تویی برجا.....
مرا با سوز جانبگذار و بگذر.......
آن که جانم را سوخت ، یاد می آرد از این بنده هنوز ...؟!...
من پاکباز عاشقم...!با مرگم آزمای... ...
بى تو نتپد دیگر در سینه ى مندل با شوق......
گاه گاهی که دلم می گیردپیش خود می گویمآنکه جانم را سوختیاد می آرد از این بنده هنوز...؟!...
گل گندم خوب استگل خوبی زیباستای دریغا که همه مزرعه ی دلها راعلف هرزه ی کین پوشانده ستهیچکس فکر نکردکه در آبادی ویران شده دیگر نان نیستو همه مردم شهربانگ برداشته اندکه چرا سیمان نیست!و کسی فکر نکردکه چرا «ایمان» نیست!!و زمانی شده استکه به غیر از «انسان»هیچ چیز ارزان نیست...
من تمنا کردمکه تو با من باشیتو به من گفتی-هرگز-هرگزپاسخی سخت و درشتو مرا غصه ی این هرگز کشت!...
دردی عظیم دردی ستبا خویشتن نشستندر خویشتن شکستن...
چه کسی میگوید:که گرانی شده است!دوره ی ارزانیست!دل ربودن ارزان!دل شکستن ارزان!دوستی ارزان است!دشمنی ها ارزان!چه شرافت ارزان!تن عریان ارزان!آبرو قیمت یک تکه نان...ودروغ ازهمه چیز ارزانتر....قیمت عشق چقدر کم شده است!کمترازآب روان!وچه تخفیف بزرگی خوردهقیمت هر انسان......
کسی با سکوتشمرا تا بیابان بی انتهای جنون بردکسی با نگاهشمرا تا درندشت دریای خون بردمرا بازگردانمرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان...
این سر نه مست بادهاین سر مست، مست دو چشم سیاه توستبوسه، بوسه از آن لب ربودنیستتنها تو را ستودممحبوب من به سان خدایان ستودنیست...
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست...
گاهگاهی که دلم می گیرد پیش حود می گویم آنکه جانم را سوخت...یاد می آرد از این بنده هنوز؟...
تو به من خندیدی و نمی دانستیمن به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدمباغبان از پی من تند دویدسیب را دست تو دیدغضبآلود به من کرد نگاهسیب دندانزده از دست تو افتاد به خاکو تو رفتی و هنوزسالهاست که در گوش من آرام آرامخش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارمو من اندیشهکنان غرق در این پندارمکه چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...
گفتم از عشق تو من خواهم مردچون نمردم هستمپیش چشمان تو شرمنده هنوزگر چه از فرط غروراشکم از دیده نریختبعد تو لیک پس از آن همه سالکس ندیده به لبم خنده هنوز...
گفته بودندکه از دل برود یار، چو از دیده برفتسالها هستکه از دیده ی من رفتیلیک دلم از مهر تو آکنده هنوز...
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوهبی تو سرگردانتر از پژواکم در کوهگرد بادم در دشتبرگ پاییزم ، در پنجه ی بادبی تو سرگردانتر از نسیم سحرماز نسیم سحر سرگردانبی سرو سامانبی تو اشکمدردمآهمآشیان برده ز یادمرغ درمانده به شب گمراهمبی تو خاکستر سردم ، خاموشنتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوقنه مرا بر لب ، بانگ شادینه خروشبی تو دیو وحشتهر زمان می دردمبی تو احساس من از زندگی بی بنیادو اندر این دوره بیدادگریها هر دمکاستنکاهید...
بی تو اشکمدردمآهمبی تو خاکستر سردم، خاموشبی تو دیو وحشت هر زمان می دردمبی تو احساس من از زندگی بی بنیادچه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟بی تو مُردم ، مُردم...
ای تو چشمانت سبزمن به چشمان خیال انگیزت معتادم...
من در خیال خویش خواب خوب می بینمتو می آییو از باغ تنت صد بوسه می چینم...
در دلم آرزوی آمدنت می میردرفته ای اینک ، اما آیاباز می گردی ؟چه تمنای محالی دارمخنده ام می گیرد...
بعد از تو ، من چگونهآتش نهفته به جان راخاموش میکنم ؟این سینه سوز درد نهان رابعد از تو ، من چگونه فراموش می کنم ؟...
تو اگر باز کنی پنجره رامن نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذر از زیور و آراستگیمن تو را با خود تا خانه خود خواهم برد...
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی هرگز هرگز و مرا غصه این هرگز کشت...
قلب من و تو را پیوند جاودانه مهری ست در نهان تا آخرین دم از نفس واپسین من این عهد بسته باد...
روزی اگر سراغ من آمد به او بگواو آرزوی دیدن رویت راحتی برای لحظه ای از عمر خویش داشتروزی اگر سراغ من آمد به او بگوآن لحظه ای که دیده برای همیشه بستآن ، نام خوب تو را بر لب داشت...
من پذیرفتم شکست خویش راپندهای عقل دوراندیش رامن پذیرفتم که عشق افسانه استاین دل درد آشنا دیوانه استمیروم شاید فراموشت کنمبا فراموشی هم آغوشت کنممیروم از رفتن من شاد باشاز عذاب دیدنم آزاد باش...
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفتسالهاست که از دیده ی من رفتی و لیکدلم از مهر تو آکنده هنوززیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکستدر خیالم اما همچنان روز نخستتویی آن قامت بالنده هنوزآتش عشق پس از مرگ نگردد خاموشگر که گورم بشکافند عیان می بینندزیر خاکستر جسمم باقی استآتش سرکش و سوزنده هنوز...
گاهگاهی که دلم می گیردپیش خود می گویمآنکه جانم را سوختیاد می آرد از این بنده هنوز ؟گفتم از عشق تو من خواهم مردچون نمردم هستمپیش چشمان تو شرمنده هنوزگر چه از فرط غروراشکم از دیده نریختبعد تو لیک پس از آن همه سالکس ندیده به لبم خنده هنوز...