جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
آخرین پرنده را هم رها کرده اماما هنوز غمگینمچیزیدر این قفسِ خالی هستکه آزاد نمی شود...
*تو* که باشی هوای قفس از آسمان وسیع تر است...
من نمی دانم که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی استکبوتر زیباستو چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیستگل شبدر چه کم از لاله قرمز داردچشم ها را باید شست جور دیگر باید دیدواژه ها را باید شست …...
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستاره...
هیچ کس با من نیستمانده ام تا به چه اندیشه کنممانده ام در قفس تنهاییدر قفس میخوانم چه غریبانه شبیستشب تنهایی من...
هیچ کس با من نیستمانده ام تا به چه اندیشه کنم !مانده ام در قفسِ تنهایی ،در قفس می خوانمچه غریبانه شبی است ،شب تنهایی من... شب خوش...
تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!...
درس امروز جدید است !نفس....نقطه.....نفس....بنویسید پرستو و بخوانید قفس ......