متن سهراب سپهری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سهراب سپهری
سحر آمد
با پنجرههای نمناک
و بوسهای تازه بر پیشانی برگهای بیقرار شب.
مه،
ریسمان سست رؤیاهای زمین بود
که خورشید،
قلم موی طلاییاش را در آبهای راکد فرو برد
و نقش بست.
پرندهای
نغمهای را شکافت
و جهان،
یک بار دیگر
از نو خوانده شد.
سپیده
پردهها را کنار میزنم...
نور،آرام و بیصدا،
میخزد تو
و پهن میشود روی زمین،
چون فرش زربفت و لاله عباسی
خورشید هنوز از پشت بلندیها
سر نزده،
اما جهان را نویدش بیدار کرده.
پرندهها نخستین قلمهای این نقاشی تازهاند.
نغمههایشان،ریز و درشت،
بر شاخههای بیحرکت درختان مینشینند و خواب...
مهر آمده باز..
مهربانی رفته ..
عاطفه رفته سفر..
بیدها سایه ندارند، که به زیر چترش خستگی در بکند پدر پیر زمان؛
خبر ازمجنون نیست
سروها قامتشان خم شده از جور فلک
و صنوبرها هم یادشان رفته وفا
عصر عصر دلتنگی هاست
زمهریر است اینجا ...
کاش بودی سهراب۰۰۰
شهر...
خوش به حال سهراب که فراموش نشد خاطره اش
در گذر بارش باران وتگرگ ...
که فراموش نشد در گذر ثانیه ها...
پاییز،فصل کوچ مرغان مهاجر است.
کبوتران
نامه های مرا
با بالهای خود می بردند
به سوی جنوب.
و من....
در شمال تنهایی خود هنوز مانده ام
#اعظم_کلیابی
#بانوی_کاشانی
#سپید
ماه تبعید شده
آفتاب گردان رو بر میگرداند از خورشید...
سرو خم شده
بید مجنون گشته، گیسو به دست باد سپرده.
قاصدک رها در آسمان میچرخد.
وبه عریانی گلبرگ ها بی اعتناست.
تمام تن زمین درد میکند.
و سپید سال دستانش عطش استجابت دارد
با کدام نسیم از راه میرسی!!!!...
تنها بودم، تو نبودی، باران بود...
و هر قطره،
انگار وزنِ یک سال سکوت را
بر دوشِ پیادهرو میریخت.
درختان، نامِ تو را
با عجله
رها میکردند.
من در حصارِ شیشهای این پنجره،
دلم را، مثلِ اناری تنها،
دانه میکردم...
و میپرسیدم:
این همه سرخیِ شیدا،
میانِ این همه خاکستریِ...
🌻
تنها بودم
و این سادهترین تعریفِ تنهایی شد.
خانه ای متروک
باغچه ای پر از،برگ های زرد ونارنجی
درخت انجیر .
درخت انار
انار ....
هر دانه انارِ روی آن،
یک تاریخِ دقیق است؛
تاریخِ روزهایی که باید میآمدی
و نیامدی.
هر دانه را که میفشارم،
طعمِ گسِ صبر،...
دلم تنگ شده است…
مثل ماهی برای دریا ...
مثل پرنده برای پرواز..
تنگ تر از پنجرههایی که به باران نگاه میکنند.
عشق تو،
مثل نفسِ گرمی است
که در حنجره ی یخزدهٔ صبح جاری میشود.
کاش میآمدی…
من و تو،
دو نقطه بودیم در یک سطر بلند…
حالا فاصله،...
باز،
در این دوریِ همیشگی،
روزها نو میشوند…
هر ثانیه،
برگی است که از تقویم دل کنده میشود
و باد،
آن را به کویر میبرد.
راه،
ریسمانی سرد است
به گردنِ روزهای تکراری.
تو نبودی…
و من،
در ایستگاههای خلوتِ ،
ساعتها
قطارهای سوختهی خاطرات را
تماشا میکردم.
کاش باد،...
شب،
از قابِ پنجره آغاز میشود،
جایی میانِ سکوتِ دیوارها
و نفسِ آهستهی زمان....
ماه، روی شانهی من خم شده است،
و رازِ ماندن را
در گوشِ سایهها نجوا می کند.
پراز بال و پرم...
از گون تا گندم...
از یاس تا یاسین..
صدای دوری میآید،
از جایی که چراغها...
هرچند گل گلشن کاشان هستم
دارم عطش و تشنه ی باران هستم
همسایه سهراب شدن یعنی که
سرسبز تر از شمال ایران هستم
جای قایق
تابوت نشسته است
جای آب
دست های مردم!
نمی دانم آن دوردست
سهراب ایستاده است
یا چهره ای دیگر جای او...
«آرمان پرناک»
•شاید از نسل سهرابم ، نمیدانم ...🌱📝•