پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سوختندر آتشی که تو برپا می کنیلذتی ستچون روشن کردن ِ سیگار با خورشیدلابد!...
کدام پلدر کجای جهانشکسته استکه هیچکس به خانه اش نمی رسد...
گروس عبدالملکیان :انسان دو بار به دانایی می رسدیک بار پیش از دانایی ، یک بار پس از آنو تنها تفاوت این دو در پذیرفتن است....
عشق پیچکی ستکه دیوار نمیشناسد!...
تو را نمیتوان نوشتچرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانیو همزمان که آفتاببر پاهایت طلوع میکنددر سرت غروب کردهاست.تو را نمیتوان نوشتتو زیباییو این هیچ ربطی به زیباییات نداردحرف نمیزنیچرا که میدانییک پرنده وقتی حرف میزند انسان استوقتی سکوت میکند، آسمان...
به شانه ام زدیتا تنهاییم را تکانده باشیبه چه دل خوش کرده ای؟تکاندن برف از شانه های آدم برفی !...
حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است ....
مسیر خانه ات رااز حافظه ی کفش هایم پاک کرده امغمگین نباش!خودت هم می دانیهمیشه عکس تکی ِ تو زیباتر بود...
می ریزمریزریزریزچون برفکه هرگز هیچ کس ندانستتکه های خودکشی یک ابر است...
کدام پُل، در کجای جهان شکسته استکه هیچ کس به خانه اش نمی رسد...
روزهامان رادر رنگ های مختلف تا کردیو در چمدانت گذاشتیکاشچون آسمانچشم های بیشتری برای گریه داشتمحتا اگر هزار پا بودمبا هر هزار پا کنارت می ماندماماتو با همین دوپاتنها به رفتن فکر می کنی...
کسی که نیست کسی که هست را از پا در می آورد....
عشق پیچکی ست که دیوار نمی شناسد!...
ما بازیگران یک فیلم صامتیم ......
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ،فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
اگر میخواهی از حالِ من بدانیسخت نیست!تَصور کسی را کههر روز چَند بار،و هر بار چَند ساعَت،روبرویِ پنجره می ایستدو کسی که نیست را به خاطِر می آوردکسی که نیستکسی که هست رااز پای در می آورد...!...
دختران شهربه روستا فکر می کننددختران روستادر آرزوی شهر می میرندمردان کوچکبه آسایش مردان بزرگ فکر می کنندمردان بزرگدر آرزوی آرامش مردان کوچکمی میرندکدام پلدر کجای جهانشکسته استکه هیچکس به خانه اش نمی رسد!...
گرگ شنگول را خورده استگرگمنگول را تکه تکه کرده استبلند شو پسرم !این قصه برای نخوابیدن است !...
حالا که رفته ای ، بیابیا برویمبعد ِ مرگت قدمی بزنیمماه را بیاوریمو پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیمبعدموهایت را از روی لب هایت بزنم کناربعدموهایت را از روی لب هایت بزنم کناربعدموهایت را از روی لب هایت .... لعنتیدستم از خواب بیرون مانده است...
چه فرقی می کندمن عاشق تو باشمیا تو عاشق من؟!چه فرقی می کندرنگین کمان ...از کدام سمت آسمان آغاز می شود؟!...
اصلاًمهم نیستتو چند ساله باشیمن همسن و سال تو هستممهم نیستخانهات کجا باشدبرای یافتنت کافی استچشمهایم را ببندمخلاصه بگویمحالاهر قفلی که میخواهدبه درگاه خانهات باشدعشق پیچکی استکه دیوار نمیشناسد...
من یاد گرفته امچگونه زخم هایم رامثل پیراهنم بدوزممن یاد گرفته ام چگونه استخوانم رامثل لولای درجا بیندازمکسی نمیتواندبا من قرار بُگذاردچرا که من زمان های مختلفی هستمو هم زمان که پنج سالگیمدست پدر را گرفته استدست دیگرم داردجنازه اش را می شویدیعنی دلم ریختهو خانه ای که ریخته رانمی شود از زمین برداشتپسگذشته ام راگذاشتم بیاید با منچرا که هیچ جا برای ماندن نداشتچهارشنبه و سه شنبه را یکی کردمکودکی را گذا...
تو را دوست دارمو قلبم باتلاقی ستکه هرچه را دوست می داردغرق می کند...
تو مرده ای و مرگت کوهی استکه هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود...
من ترسیدمو راز دوست داشتنت رامثل جنازه ای که هنوز گرم استدر خاک باغچه پنهان کردم......
غریبگی نکننکن غریبگی پسرم!اینجا خاور میانه استو هر کجای خاک را بکنیدوستی / عزیزی/ برادریبیرون می زند!...
نامت رادر پرانتزی می نویسمو برای همیشهپرانتز را می بندم...
آخرین پرنده را هم رها کرده اماما هنوز غمگینمچیزیدر این قفسِ خالی هستکه آزاد نمی شود...
شب است…وچهره امبیشتر به جنگ رفته است!تا به مادرم...
موسیقی عجیبی ست مرگبلند می شویو آنقدر نرم و آرام می رقصیکه دیگر هیج کستو را نمی بیند...
فردا صبحانسان به کوچه می آیدو درختان از ترسپشت گنجشکها پنهان می شوند...
نشستهامبا شب قمار مىکنمو هرچه مىبرم تاریکتر مىشوم ...
دردى ست دردى ست دردى ست ..........خونَت جوان بماند وُپایت پیر شود….......
گفتی: دوستت دارمو من، به خیابان رفتمفضای اتاق،برای پرواز، کافی نبود ......
من و تو بارهازمان رادر کافه هاو خیابان هافراموش کرده بودیم........و حالا زمان داشت از ماانتقام می گرفت!...
-میخواستم بمانم ،رفتم.میخواستم بروم ،ماندم.نه رفتن مهم بود و نه ماندن !مهم ؛من بودم .که نبودم…!...
باید از درخت ها باشیکه این گونه پاییز را به موهایت آوردهایو از رودهاکه ماهیان آبی وقرمزدرصدایت شنامی کنندگاهی چنان از غم حرف می زنیمکه عروسکهایت زنده میشوندتاخودکشی کنندوگاهی که چشم میبندیتمام جهانخوابیست که میبینیمبارهابرف رادیدهامکه برپنجره میباردتارفتنت را زیباترکندو ابر راکه بربام خانه نشسته است که تصویرانتظارمرا کامل تر..........
پرواز هم دیگررویای آن پرنده نبوددانه دانه پرهایش را چیدتا بر این بالشخواب دیگری ببیند...
درست مثل فنجان قهوهکه ته می کشدپنجرهکم کم از تصویر توتهی می شودحالامن مانده ام وپنجره ای خالی وفنجان قهوه ایکه از حرف های نگفتهپشیمان است .....