جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
که من شب را تحمل کرده امبی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم......
همین که تو هر صبح در خیال منی حال هر روز من خوب است...
شب ، راه گم می کنمدر خمِ گیسویتو پیدا می شوم هر روزدر صبحِ چشمانت...
ناگهان صبح روشنی دیگردر شبی تاریک...می شود نزدیک!...
تمام شببه تو فکر کردمصبحستاره بود که از چشم هایم فرو می ریخت...
چیزی/یقه ی شب را میگیرد/صبح را/بیدار میکند/عطرِ تورا میدهد...
کی می رسد آن صبحکه من صدایت بزنمتو بگویی جانا...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........صبح تا شب ، چشم می دوزم به در ............
صبحی که شروعش با توستخورشید دیگر اضافیست !️...
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهارمی گشاید مژه و میشکند مستی خواب...