پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی رویِ تو چای از دهن افتاد فدایِ نظرتمی شود چشم بگشایی و کمی قند دهیاسماعیل دلبریصبح بخیر 🌞...
این بوی زلف توست که جان می دهد به صبحارس آرامی...
غزلی نغمه ی هستی، در سکوت صبحگاهیرازهای ناگفته، در دل تاریکی نجوا می کند...
در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموشنجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوزخاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اندجهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماستنسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزدو لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازددر جستجوی چه کسی، در این مه غلیظ سرگردانم؟چه رازهایی در این سکوت غم بار نهفته است؟...
تابِشِ خورشید بر پنجره، نغمه ی شادمانیپرده لرزان، گویی به رقص آمده از شیداییگلدان سبز، سرشار از طراوت و زندگیمیوه ها در کنار پنجره، هدیه ی رنگ و زیباییآفتاب در اتاق تابیده، روشنی بخشیدهروز نو، امیدی دوباره در دل آفریدهصفای دل در خانه ی ساده، گویی بهشت استآرامش در هر زاویه، غوغای سرور و مستی استنسیم صبحگاهی، عطر گل ها را آوردهبا خود نغمه ی خوشِ پرندگان را آوردهدر این فضای پر از عشق و شور و نشاطمن و تو، غرق در دریای ...
با هر پرتوی نورانی خورشید که از آسمان بر ما می تابد، یک صفحه تازه از زندگی برای ما باز می شود. حتی وقتی که سرمای زمستان بر ما سایه افکند، گرمای خورشید را در اعماق وجودمان احساس می کنیم و این حس ما را با اشتیاق و نشاط پر می کند....
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی لذت ببر و سعادت را در هر نفس احساس کن....
با منظره زیبای یک صبح زمستانی از خواب بیدار شوید، جایی که آدم برفی قد بلند ایستاده است. طلوع خورشید هوا را روشن می کند و روح شما را شاد و دلپذیر می کند. روز جدید را با شادی در آغوش بگیرید و قدردان این لحظه زیبایی و آرامش باشید....
صبحِ صادق، از ره آمد؛ روزِ نو، آغاز شد؛کفترِ راز و، نیازِ جان، پُر از: پرواز شد؛پنجره، تا پنجره، صد منظره، دارد پگاه؛رو به روی زندگی، احساسِ نابی باز شد... زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🌿🌺🕊🌺🌺🕊🌺🌿...
صبح و، تپش و، شورش احساس؛ چه زیباست!بر میزِ عسل، دسته گلِ یاس؛ چه زیباست!وقتی که دلم، پر شود از قهوه ی چشمت،در باغِ نگاهت، گلِ الماس؛ چه زیباست! زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!شیرین شده، با «تو» پگاهِ دلِ من؛شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/شاعر: زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...
هر صبحخوش رنگ ترین لباس عشق رابر تن واژه های عریان می کنمو به انتظار طلوع چشم هایت می نشینمتا زیباترین سروده هایم رااز لحن نگاه تو بخوانممجید رفیع زاد...
صدای پای صبح به گوش می رسدو من مشتاق تر از همیشهدر عطش آفتاب نگاهتچشم امید به پنجره ای دارمکه با بال های همچون فرشته اتگشوده می شودبیا و امروز هممرا از عشقسیراب کنمجید رفیع زاد...
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!شیرین شده با تو پگاهِ دلِ من؛شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر! شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
هر روز واژه ی سلام راکنار دوستت دارم هایم می چینمو به همراه صبح تابناکبه استقبال تو می آیمبا نوازش خورشید برخیزو با چشم هایتبر گونه ی شعرهایم بوسه ای بنشانبدان ؛ واژه هایم با طعم نگاه توستکه جان می گیرندمجید رفیع زاد...
هر صبحهمراه شعرهایم بر می خیزمپرده ی آسمان قلبم راکنار می زنمو برای چشم هایت سپید دم می کنمزیبای منبدان از لحظه ای کهنگاهمان به هم گره خوردطلوع خورشید رااز یاد برده اممجید رفیع زاد...
خورشید نگاهتو لبخندهای شیرین توبهانه ی هر صبح منبرای زندگی استبرای نفس کشیدن و تکرار سلامحتی در طلوع هر جمعهچون که غروب آنهرگز حریفتبسم های تو نمی شودمجید رفیع زاد...
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
دل افروزتر از صبحطلوع چشم های توستآنگاه که با نگاهتسخن شیرین سلامت رابر جانم ارزانی می داریمجید رفیع زاد...
تو را چون خورشیدکه هر صبح از گریبان شب برون آیدو باز عاشق صبح میشود دوست دارمارس آرامی...
می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت، و یک بیستون،نقش بر طاق خیال زدو با نوایی تیشه فرهاد،صبح را چشم باز کرد...ارس آرامی...
آغاز رژه منظم کیف ها سر صف های صبحگاهی که میروند به سمت باغ دانایی....
در کنار تو صبحی است که رنج شبان رااز یاد می بردبگذار صبحم را به نام تو بیاغازمتا پریشانی دوشینماز یاد برده شود......
تمام خندههایم را نذر کردهام تا ... تو همان باشی کہ صبحِ یکی از روزهای خدا عطر دستهایت دلتنگیام را بہ باد میسپارد......
صبح یعنی منِ دیوانه در آغوش تو بیدار شومتو بخندی به منو میخِ همین خنده کِشدار شوم......
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهارمی گشاید مژه و میشکند مستی خواب...
گلدانِ گلِ شکفته برمیز! سلامفنجانِ طلاییِ عسل ریز، سلامبه به چه هوایی، چه نسیمی،ای جانای صبح بهاریِ دل انگیز! سلام...
صبحتون باطراوت و چون صدایباران گوش نوازدلتون خالی از غصهزندگیتون شیرینتر ازعسلدنیاتون غرق در آرامش...
روزتون پر از نور خداروزتون پر از ارامشروزتون پر از شادى و لبخندروزتون پر از عشق و نشاطو هر روزتون پر از نور امید...