پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرشب توییباز هم تویی درکنارمنپیچ وتاب پیراهنت زیباستدفترشعریست برای منتاب دیدن گیسویت راندارمدل میدهم به تودوباره تویی و هزاران بوسه.....
به زندان می برد زنجیر گیسویت اسیران راو چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان راچه زیبا می تکانی دامنت را باز با عشوهبه دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان رازمستان بعد تو پیراهنی از برف می پوشدو لبهایت تداعی می کند چایی گیلان رادل ناقابلی دارم به پای عشق می ریزمتب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان رانسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدمفرو پاشیدن شیرازه ی انسان و شیطان رالب ایوان برای دیدنت هر صبح می آیمبه پایت می تکانم قالی...
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت...
کنج لبهایت؛ بنوشیدم خدایی عالی استطعم سرخی لبانت را چشیدم عالی استلمس چال گونه ات با پشت ناخن گاه گاهشهد شیرینت به دندانم گزیدم عالی استدر حریمت ؛ لرزش سیمین تن مستانه اتعطرگیسویت بپیچد بر مشامم عالی استکنج گرم بیکرانت تا کرانهای تن تب دار توتا به اوج لذت و مستی رسیدن عالی استچشم شهلای خمارت دم به دم تا هر سحرهر سپیده تا سحر را با تو دیدن عالی استثریا شجاعی اصل...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
هارمونی گیسویتتپش احساس مرادرید و لرزشی انداختبه تن کلماتی چون عشقحال می اندیشماز ترس احساس تنمکه می نوازد با آرشهسنفونی درد را...
️️️️قسم بر تاب گیسویت که مستمعجب کاری دوچشمت داده دستمفقط یڪ لحظه لب واکن که بینمکدامین گوشه از قلبت نشستم...
بویِ نمِ گیسویت، بُرد ست حواسم رامشغول تو بودم که، بردند جوانی را...
شب ، راه گم می کنمدر خمِ گیسویتو پیدا می شوم هر روزدر صبحِ چشمانت...
کنار بزنگیسویت رادلم گرفتدر این کسوف...