یکشنبه , ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم....
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!...
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دارتا دست خداحافظیاش را بفشارم...
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشدکه تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد...
رفتی بدون آن که خداحافظی کنی...
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشدکه تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشدلب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایمهر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهرهیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را داردجانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرهاعاقبت با قلم شرم نوشتند:...