پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گند نزنید به مهم بودنتون .......
صبر کن،صبر،به دستان اقاقی سوگندو به سوسوی کم نور چراغی سوگند که همین روزنه ما را به ره نور برد تا به اسرار شب مستی انگور برد...
بیا به کوچه من ، بازهم قدمیبنه که از قدمت ، یک رساله درس بکشم.اگرچه در طلب توهزار ترکه زنندمبه نرگسی تو سوگندکه گام پس نکشم...
سوگند به نامت ! که همه چیز تو باشمدر تاب و تب دهر، دلاویز تو باشمبا شاخ گل سنجد و یک خوشه ی سنبلگلدان بلورین سر میز تو باشم...
باران می بارد تو کجایی آخر ...مگر آن روز ندادی دل ما را سوگندبه همین بارش باران که شود شاهد مانرویم هیچ کجا از سر دعواتو کجایی اخر ...باران می باردهمه دکلمه ها را خودش می خواندتو کجایی آخر ...باران ...دلش تو را می خواهدرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)d...
کاش میشد که نگاهم به تو پیوند خوردچشم در چشم توباشد به توسوگند خوردعشق جاری شود از برق نگاه من و تواشک در گوشه ی لب ها گل لبخند خوردسینه از غصه و غم های جهان دور شودقلب چینی صفتم بار دگر بند خوردکاش بین من وتو قفل جدایی شکندجای پاییز به تقویم دل اسفند خورد قامتم سرو شود دست تو پیچک گرددلبم از جام لبت شهدِ می و قند خوردآذر رئیسی...
اگر احساس من در قلبت،ارزشمند می افتادکنار قهوه ی تلخ نگاهت،، قند می افتاداگر همسایگی، با چشم های تو، میسر بوداگر تصویر تو، هر دفعه با لبخند می افتادتماشایت، دگر در انحصار چشم هایم بوداگر این آرزو، با عشق و تو،هم بند می افتادمن هر فالی گرفتم تا ببینم،"دوستم داری"شدیدا حس وحال حافظ،آنجا گند می افتادچه حالی میدهد یکدفعه"میم مالکیت" راببینم بعد از اسم من فقط پسوند می افتادچرا سهم من از گلخندهایت،تاکن...
سالها بعد ...شاید...مردی با چشمانی زیباتَر و تُنِ صدایی گرم تر کنارم باشد. وآغوشش غرق در آرامشم کند، مملو از حسِ امنیت و مردانگی. شاید...همان مرد \بانو\ صدایم کند و ازدست پُختم حسابی تعریف کند(همان قُرمه سبزیِ لَعنتی) شاید...آن مرد تعصبش شیرین تر باشد و قلبش صادقانه تر برایم بکوبدشاید...دختری داشته باشم،که شبیه پدرش باشد وفقط چشمهایش به من رفته باشد اما همان مرد اورا \چَشم دُرُشت بابا\صدایش کند و دَمِ گوشم بگوید چَشم هایش عجیب خ...
به حضرت حافظ به سرخی دانه های انار به بوی خوش خرمالوو به نرگس های نشسته در گلدان سوگند تو را طولانی تر ازهمه یلداهای عمرم دوست دارم....
آغاز خوشبختی من ،درست میان بازوان توست...درست در جریان نگاهت!و آن هنگام که میبوسمتدر سکوت پرحرف نسیم احساس،و جایی نزدیک لبخند خورشیدو محبت ماه ...جایی میان من و توهمان جا کهخوشبختی نشسته است و چای عشق مینوشد!به ثانیه هایم سوگند کهتو تنها احتیاج من برای تداوم لبخند هایم هستی!...
عزیزتر از جانم !پای دوست داشتنم می مانم ؛به ثانیه هایم سوگند که لحظه هایممملو است از تو!دلتنگی ات هرروز مرا در آغوش میکشد و رها نمیکند ،و لبخند هایم در گرو رویایت است...نمیدانم روزهای پیش از تو را تنها زنده بودم یا زندگی میکردم ؟!بدان که این عاشق کوچک ،تا ابد پای دوست داشتنت می ماندصاف و صادق!و تو فقط حواست باشد...حواست باشد به دل من!...
و سوگند به تقدسِ نامت،که فراموش کردنِ تو برایِ من؛مثلِ پاک شدنِ خورشید استاز حافظه یِ آسمان....
تو را به جان هر آنکس که می دهد سوگند چو خوب می نگرم تو از او عزیزتری......
پیمان زندگیمرد: به نام نامی یزدانتو را من برگزیدم از میان این همه خوبانمیان این گواهان بر لب آرم این سخن با تو برای زیستن با تووفادار تو خواهم بود در هر لحظه در هر جاپذیرا می شوی آیا؟تو با من این چنین هستی که من با تو؟ زن: به نام نامی یزدانپذیرا می شوم تو را از جانهم اکنون باز می گویم میان انجمن با تووفادار تو خواهم بود، در هر لحظه، در هر جا، برای زیستن با توتو هم با من ...
به خنده هات ،به چالِ گونه هاتگاهی می شود سوگند خورداما به چشم هات ،همیشه...
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشدکه تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایمهر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهرهیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را داردجانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرهاعاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!...
ب چشمان تو سوگند،،،، مبتلا توام،،نگاه از تونگیرم یک دم ،،!...
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"تو معروفی به دل بردن... مونالیزا به لبخندش تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی--درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازارینه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش... ...
من همانم که به تو بسته وجودمای همه بود و نبودمبه تو سوگند و به چشمان قشنگتمن زلیخای تو هستمهمه جا و همه وقتمنتظر دیدن یک دم قد و بالای تو هستمغم هجران تو برده طاقت و صبر و قرارمای که تو دار و ندارمتو بیا یوسف شیرین سخن خوش خط و خالمبه در خانه قلبمتا بگویم به تو اسرار نهانمتا بگویم به تو در باره ی قلبمنفسم بسته به جانتکه تویی چاره قلبم....
متن ۵۸:در لحظه افرینش،خدا دستت را گرفت رو به روی من قرار داد. سوگند یاد کردیم که من برای تو بمانم و اما تو برای من!به پاکی هردویمان قسم خوردند،اهل آسمانو اهل زمین. با سکوت رنگیترین کلمات را برایت چیدم،از همان اول اسمت را دلبر گداشتم،چون من از گل بودمو تو از دل...!قلبو احساسمان شکل گرفت...موجودی سرخ که در سینه جفتمان میتپید!تا اینکه پا روی کره خاکی نهادیم!در درون تو خشکسالی،عمیق شد.ریشه تو آب و افتاب نداشت.پژمرده شدی،قلبت مچاله شد..در وجود...
به خنده هات ،به چالِ گونه هاتگاهی می شود سوگند خورداما به چشم هات ،همیشه ......
سوگند به نامتکه تو آرامِ منی ......
به هم آوا شدن گریه و باران سوگندکه جگر سوز تر از عشق ندیدم دردی...
سوگند به خدایی که بذر عشق تو را در دلم کاشت ..چُنان لبریزم از خواستنتکه دیگر کسی آرامِ جانم نیست ..فاتحه ی تمام دلدادگی هارا خوانده ام ..با هر نفس زمزمه می کنمدوستت دارم ......
سوگندبه نامتکه یک دم رها نمی کندنقش تو خیالم را......
سوگند میخورم که نباشی بهار نیست...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم !جان من و جان تو گویی یکی بودهست ......
مادام که وجدانهای بیدار شرافت خود را در راه احقاق حق ، وثیقه سوگندشان می سازندعدالت هیچگاه از نفس نمی افتد و مادام که گامهای خستگی ناپذیزو استوار می پایند و می پیمایند حق ماندنیست...
شاد باش!به خاطر سوگندی کهبرای احیای عدالت یاد کردینه یک روز بلکه هزاران سالبگذار آواز شاد بودنتچنان در شهر بپیچدتا رو سیاه شوندآنان که غمگین دیدنت راشرط بسته اند.هفتم اسفند روز وکیل و سالروز استقلال کانون وکلا مبارک باد...
چند سال دیگر دلت میلرزدبرای منی که دیگر تو را در گوشه ترین جای قلبمهر شب میبوسم تا کنار بگذارمتدلت تنگ میشودبرای منی که حرفهایت را از لبهایت نه از چشمهایت می خواندمدلت تنگ میشودبرای لعنتی ترین دختری کهدیوانه وار قلمش را به رقص موهای تو وا میداشتبه خداوندی خدا سوگنددلت برای همه ی دیوانه بازی هایم تنگ میشودبرای صدایمبرای آغوشمبرای نگاهمحتی برای گریه هایمقسمقسم به همه ی سیب...
سوگند به نامت که تو آرامِ منیدلم میخواهد چشمهایم را رویِ هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلویِ تو باشم. دلم میخواهد ببوسمت، آنقدر ببوسمت که تشنگیام تمام شود.عشقی به زیباییِ عشقِ تو نیست من ماندم بقیه چگونه عاشق میشنوند وقتی همه یِ عشق ها،در وجودِ توست دلبر جاناترا من دوستت دارم تو فقط واسه منی همیشه...
به خداحافظی تلخ توسوگند نشد...که تو رفتی و دلمثانیه ای بند نشد......
جانِ تو و جانِ من گویی که یکی بوده ستسوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم...
چند سالِ دیگر دلت می لرزد،برای منی که دیگر تو را در گوشه ترین جایِ قلبم هر شب می بوسم تا کنار بگذارمت...دلت تنگ میشود برای منی که حرفهایت را از لبهایت نه، از چشمهایت میخواندم...دلت تنگ میشود برای لعنتی ترین دختری که دیوانه وار قلمش را به رقص موهای تو وا میداشت...به خدا سوگند،دلت برای همهی دیوانه بازی هایم تنگ میشود...برای صدایم،برای نگاهم،حتی برای گریه هایم...قسم به همهی اشکهایی که از دوریت ریختهام دلت تنگ میشود...آن روز رو...
گفتم از قصه ی عشقت گرهی باز کنمبه پریشانی گیسوی تو سو گند / نشد...
الهه عشق به انسانها آموخت که عاشقانه زندگی کنند و با پیوند همیشه پایداری که سوگندش را در قلبهایشان جاودانه کرده اند به هم در آمیزند و یکی شوند،چه شادمانه است تکرار فریاد گونه ی این قسم!...
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشدکه تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد...
سوگند به نامت که تو آرام منی...
به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بیتو دربند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست...
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشدکه تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشدلب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایمهر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهرهیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را داردجانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرهاعاقبت با قلم شرم نوشتند:...