سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
صبح را وعده داده بودی وقتی از ترانه ی انگشتان ام گذشتی با حجمی تازه! مریم گمار...
باغ هلندی امبا شروع فصل شناور عشقدر سرای شکوفه های برفبرگی از باغ هلندی اَمبر شانه ی کسی نشستکه کلید خلوت جانم رادر قفل زمان چرخاند وُگفت:رستگاری در آینه!...
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرممرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی...
آدمایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمهست ، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمهست ......
ناملایمترین حرفها راگاه زیباترین دستها مینویسند.غیرعادیترین عشقها، گاهحاصل گفت و گوهای معمولی ماست. زندگی، هیچ تفسیر قطعی نداردهیچکس از سرانجام آیینهها مطمئن نیست. گاه با یک سلام صمیمیشکل آرامش تو به هم میخورَدگاه با یک خداحافظی به موقعرستگاری رقم میخورَد. پشت این در که وا میکنی احتمالش زیاد استبادهاقابل پیش بینی نباشند!...