پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بارانبارانباراناز حال ما که خبر برد به آسمان؟!...
گذری نیست از این باراننبض آسمان در دست توست...
رودی برنخاست از بسترو دریاتاابد بی خبر...
برفمبی صدامی بارم...
چه خوب بود زمستان هروقت می رسیدخانه مان گرم می شد...
ویرانماما هنوزسایه برگهای تو بر دیوارمزرد نیست...
یک کران نگاه می شوموقتی که آبی چشمانتبه سبز می زند دریا!...
پیدا نمی شوممانند آن درخت درجنگل...
یک دست کلاغو به یکی برف،زنگ را زددرخت زمستان...
غم آخر بودرفتنت...
یک جا بماننگاه گندمزاربه هم می ریزد...