پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نبودی و دلم اسیر غصه بود و درد بوددرخت سبز زندگی بدون تو که زرد بوددوباره آمدی و من فدای روی ماه توبمان کنار عاشقی که منحصر به فرد بودسجاد یعقوب پور...
برگرد و بمان ...اصلا بخاطر من نه حال گیاه خانه تب دار است نگاه پنجره مشکوک و...ماهی حوض کوچکمان غمگین است اما اگر آمدی کمی هم به من سربزن حال من هم رو به ویرانی است ......
🌿چه خوب استچه خوب است که با تمام رنج هایی که روحم را می خراشد، هنوز ابر امید، طراوت بر سرم می بارد و چشمه ذوقم می تراودچه خوب است که کمی بعد از شبیخون یاس و فرو ریختن ناگزیر، باز بر می خیزم، گرد و غبار را می تکاندم ، برانگیخته می شوم، سامان می یابم،آواز می خوانم و با سرانگشتان زنانگی، هنرها می آفرینمچه خوب است که بعد از هر زمستان ، بهاری از درون، مرا به شکفتن وا می دارد...چه خوب است که همواره از پشت حصار عشق، دنیا را به تم...
همیشه در برابرم نشسته ماهِ روی تومرا به حرفِ عاشقانه خواب کنزمانه را به کامِ من شراب کنبمان که ما برای هم از این و آن گذشتیممن و تو پایِ عشقِ هم از این جهان گذشتیم... برشی از ترانه...
حضورت در کنارم حس یک آرامش محض استبمان و پُر کن از این حس تمام تار و پودم راسجاد یعقوب پور...
کاش حرفی بزنی و دل من شاد شودغم و دلتنگی من همسفر باد شودگفته بودم دل من در غم تو پژمردهتو بمان تا که از این قصه من یاد شودسجاد یعقوب پور...
می گویم برواما تو بمان!بمان و پر کن تمام جاهای خالی که تو را کم داردرعنا ابراهیمی فرد...
برایت باد را، از وزش باز می دارم وبرایت خورشید را، پایین می آورم و دریای را در حیاط می گذارم و ماه را داخل پنجره زندانی می کنم،این ها حرف های قلبمه سلمبه ی شاعرهاست!تو بمان،من برایت می میرم.شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیستتو بمان ای آن که چون تو پاک نیست...
فارغم از های و هوی این جهان در پیش تومرحمی بر این دل بیمار من باش و بمان سجاد یعقوب پور...
عشق یعنی ...عشق فراموش کردن خود در وجود کسی است که همیشه و در همه حال ما را به یاد دارد.اشک باران...
نه به این فکر نکنچون چشمات برق میزدجذبت شدمچون قد و قامتت رعنا بودجلبت شدمنه اشتباه نکنبازهم نه به خاطر اینکه زیبا آواز میخوندینه اینکه تنومند و قوی بودیعاشقت شدمفقط اون لحظه ای که روح رنجور و خسته ام رو بوسیدیمن به دنیات پا گذاشتم✍مهدیه باریکانی...
سرم برای دوست داشتنت درد می کنداما نگاه تو مرا دلسرد می کندهمیشه سوال من از خودم این استچه کرده ام که برخورد سرد می کند ؟کاری که می کنی نامش چیست می دانی ؟همان که پاییز با برگ زرد می کندنگو که می روی تو از میان دلمکه دل برای ماندن نبرد می کندهمیشه برای چشم هایت می مردمکاری که یک عاشق و فقط مرد می کندنرو بمان پس خاطراتمان چه شد ؟که رفتنت مرا خیابان گرد می کندمجید رفیع زاد...
گفتم، که با تو، دلخوشم؛ ای تو جهانم گفتا، تو در دل مانده ای؛ عشقت به جانمگفتم، که بی تو، من نخواهم؛ زندگی راگفتا، بمان با من تویی ؛ عشق نهانم...
گفت بمانم؟گفتم بمان!گفت تا به کی؟گفتم تا به جان گفت نمی شوددیگر نگفتم لال ماندم...!...
مشق عشقدر دفتر عشق تو نوشتممژگان سیاه تو بهشتمجانم به لبم رسیده هر روزرویای خیال سرنوشتمبا من تو بمان قشنگترینمدنیا رو بکام تو نوشتم......
تنها یک چیز را از تو بیشتر دوست دارم اینکه تو را دوست دارم میخواهی بمان میخواهی برو رفتنِ تو دل انگیزتر از آمدن دیگریست...
ماندن چیزے ست ڪہ،نہ هرڪسے آن رابلد است،نہ هرڪسے لیاقتش را داردآنرابراے اهلش یادبگیر وبرایش بمان.....
ای جان! به جان من خسته جان بمان! دیگر چگونه بگویم به تو بمان؟ بمان! از رفتنت همیشه خبر داده ای ولی..؛ یک بار هم بیخبر..، ناگهان..، بمان!...
از کنارم بی تفاوت رد نشو، قدری بماناز نگاه زیر چشمم، حال و روزم را بخوانکار هر روزم نشستن بر سر راهت شدهرهگذر از راه چشمانم، ولی این را بدان هر قدم از تو به روی سنگفرش این گذرجای پایی می گذارد بر دل آتشفشانسر به زیرم، سرد و ساکت، منتظر تا یک نظرچشم زیبا را بچرخانی به رویم، ناگهانلحظه ای مکث و پس از آن غنچهٔ لب وا کنیگل بریزی بر سر و رویم از آن باغِ لبانمن به یک جمله، فقط یک حرف تو جان می دهمپس بیا محض خدا حرفی بزن ...
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
برگرد و بمان ..اصلا بخاطرِ من نه حالِ گیاه خانه تب دار استنگاه پنجره مشکوک و.....ماهیِ حوضِ کوچکمان غمگین است امّا اگر آمدی ....کمی هم به من سر بزنحال من هم رو به ویرانی است...
با من بمان و عاشقی کن بهتر از جانجانا تمامِ حرف هایت عاشقانه ستحرفی نزن از رفتنت تن را نلرزانمهرت درونِ سینه ی من بی بهانه ستبا دیدنت ای نازنین الکن زبانمتا حرف رفتن میزنی قدم کمانه ستصد گنج قارون هم نمی ارزد به مویتبا هرنفس قلبم پراز گنج و خزانه ستتا لحظه ی دیدار تو من بیقرارمچون دیدنِ تو بهترین وقتِ زمانه ست...
باشد که من باشم و باشی تو در دور و برمباشد آن روز که دیگر نپرد حال و هوایت ز سرمباشد آن شب که هوا پر شود از عطر تنتباشد آن روز که نباشد دل تو دور ز بَرَمدل من گیر تو و تنگ تو و نزد تو استنشکنی دل که اگر چنین کنی می شکند بال و پرمتو بیا که گر نیایی به خیالم که دلم ترد ز توستتو بخوان نام مرا که گر نخوانی دختری دیده تَرَمتو بمان که گر نمانی من همان خیره سَرَم...
خون در رگ هایم برای گفتن 《 بمان 》 چنان حرکت میکنند ک اگر خراشی کوچک روی پوستم ایجاد شود تمام خون داخل رگ هایم همچون فواره به بیرون میپاچد......
به لحظه لحظه بی قراریت ،قسمتورا بهانه می کند ،دلمبرای هر نفس کشیدنی هنوزبیا میان عاشقانه هاکه جاودانه میکنم توراتورا تورا،فقط تورابه نام تو اشاره می کند، خیالزخاطرم اگر روی ،محالکجا تو میکشانیم بمانتمام هست ام تویی بمانبمان که بی ت. نیستم کسیبمان که بی تو می رود نفسبرو،برو ولی بدان که هیچ کسبرای تو نمی شود چو منفدای تو نمی شود چو من...
بمان! انار برایت شکسته ام که غمم رابه این بهانه برای تو دانه دانه بگویم!@miyanebagheniloofaran...
شعرهای منکمی بلندو گاه گاه به کوتاهی یک بوسهامانگاهتتا انتهای فصل وجودمقدم می زندلطفا بمانبمان بامن در سرمای پاییزیکنارم باشتااز گرمای وجودتیخ دلتنگی آب شودومن به تو نزدیکترمهناز پژوهی...
هیچ گاه بہ بی تو بودن هایتعادت نخواهم ڪردیا بمان یا....یا ندارد فقط بمان.......
نشسته ام که برای تو از زمانه بگویممنی که زاده شدم شعر عاشقانه بگویمعزا گرفته ام از اینکه باید آخر شعرماز آن دمی که تو هم می شوی روانه بگویمبه غم نشسته چنان باورم که باید از این پسبه خنده های خودم بغض شادمانه بگویمبرای بی کسی ام بس همین که حرف دلم رانشد برای کسی جز اثاث خانه بگویمبمان، انار برایت شکسته ام که غمم رابه این بهانه برای تو دانه دانه بگویم......
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باشکه به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش...
همیشگی باش خب!یک مشترکِ در دسترسیکی که توی هر مناسبت کنارم باشد،که زود به زود دلش برایم تنگ شودزیاد اهلِ عاشقی نباشاز رُمانتیک بازی سر در نیاورفقط یک -نفر اولی- بمانگاهی دنیا را به هم بریز برای آرامشم!همانی شو که فهمیدن دوست داشتن هایش خیلی بلد بودن نخواهدیکی که آمده بماند، یکی که آمده نرود....
ای جان! تو را به جان منِ خسته جان، بماندیگر بگو چگونه بگویم بمان؟ بمان!از رفتنت همیشه خبر داده ای، ولییکبار هم بدون خبر ناگهان بمانآغوش من به داشتنت گرم می شودای مرغ پر گشوده در این آشیان بمانمی میرم از حسادت خندیدنت به غیراز چشم های هرزه ی مردم نهان بماندلتنگ و دل سپرده، دلآرام و دلفریبما را چنین بخواه و خودت آنچنان بمان...
"من بمیرم هم نمیگویم بمان اما بمان"عمراً این جمله نخواهد شد بیان اما بماناز درون چشم هایم التماسم را بخوانبر نمی آید تمنا از زبان اما بمانرفته ها نیمی ز جان خسته ام را برده اندسهم دستان تو اَست این نیمه جان اما بماننیمه جانی بر کفم مانده اگر خواهی ببرمیتوانی قاتلم گردی، بدان... اما بمانگفته بودی: مهر، آبان یا که آذر میرومگرچه گردیده کنون فصل خزان اما بمانرفتنت من را به سمت قبله میگرداندم"من بمیرم هم...
بمان!انار برایت شکسته ام که غمم رابه این بهانه برای تو دانه دانه بگویم!...
ماندن یا نماندنسوال این استآی که چشم های تو میگویند؛ بمان !می مانمحتی اگر جهان رابر شانه های خسته ی من!آوار کرده باشی......
با هم متضادند و ندارند تناقض !گفتم "برو"، یعنی که "بمان" ، کاش بفهمی ........
صبح که میشوددلم پَر میزند برای آغوشت برای نفس هایت برای بودنت صبح که میشود دوباره یادم می افتدامروز را هم برای تو زندگی میکنم تو تنها حرف روز ها و شب های منیبمان ... ️️️...
صد بار گفتم میروم یک بار نشنیدم بمانیک بار گفتی میروم صد قفله کردم خانه را...
کمی بمان!کمی به من نگاه کن!نگاهت تنها دلیل آرامشم است!در چشمانم نگاه کندراین چشمان اشک آلودکه همیشه درپی رفتن توچشم انتظار به آمدنت بودحال که دوباره آمدی ؛چرا این چنین مرا از خود می رانی ؟چرا چشمانت را از من نگاه می داری؟دیگر تاب و توان سکوت ندارمحس فریاد در من به اوج رسیده استفریاد دوستت دارمِ صدایم را گوش کندرحالی که حرفی نمی زنمبه چشمانم نگاه کنحرفهایم را از نگاهم بخوانآیا چیزی هست که در آن ببینی؟آیا پاسخ درده...
من که اصرار ندارمتو خودت مختاری؛یا بمان،یا که نرویا نگهت میدارم......
مامان! کلافه اَم تک و تنها، بدونِ توشاید خبر رسیده به گوشَت از این و آن امشب اگر دوباره به رؤیام آمدی دیگر نرو، تو را به خداااا پیشِ من بمان...
با دویدن برای رسیدن به کسی ،نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت !با کسی بمانکه نصف راه را به سمتت دویده باشد !...
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور توچنان برافروخته ام می داردکه سایه ام حتی زمین را می سوزاند.بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم....
منو بشنو از دور ، دلم میخواهدتهر روز با آواز ، دلم میخواندتمیگویمت به باد ، باد مینالدتمیریزمت به ابر ، ابر میباردتمیشینمت بمانمینوشمت چو چایچایهای سبزسبزهای دوردورهای سختآی عشق ، آی عشقچهرهی آبیات پیدا نیست......
بمان،اما این بار از آن ماندن هایی که رفتن ندارد...این بار به زبانِ عامیانه، بمان... به زبانِ همه، که وقتی تنها می شوند، ماندنِ کسی را زیرِ لب با صاحبِ آسمان ها در میان میگذارند...یک بار هم به خاطرِ کسی که یک عمر است برایت میمیرد، بمان...بمان اما نه با سکوت، بگو، بنویس، نقاشی کن که به خاطرِ من مانده ای......خودت میدونی که چقدر دلم میخواست امشب، تولدت مبارک رو تو گوشت زمزمه کنم...اما نشد...بمون کنارم تا سالهایِ بعد به این...
تا ابد برایم بمان...
یک جا بماننگاه گندمزاربه هم می ریزد...
پاییزم را امسال جور دیگری رقم بزنبیا…بمان…بساز…بگذار پاییز برای ما رنگین ترین فصل سال باشد...
بمانکه برگ خانه ام را به خواب داده ایفندق بهارم را به بادو رنگ چشمانم را به آب...