پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک دست کم بوداز جیب های خاکدست هایی دیگر در آورد درختبرای نوشتن از ردپای منجمدبرای نوشتن از دو پای منجمدبرای نوشتن از دو دستِ منجمدبرای نوشتن از دهانِ منجمدبرای نوشتن از جنگلی بدونِ سر...«آرمان پرناک»...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده برگ های خزان، زمین را پوشیده نوری از خورشید، به شاخه ها دویده در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده...
در دل جنگل، زمان گم کرده ی راه سایه ها چون قصه ای خاموش و تباه برگ های زرد، شکسته در سکوت نوری لرزان، بر آسمانِ بی پناه...
در دل این جنگل، رمیده ست زمان سایه ها پیچیده در پندار جان برگ های زرد، حدیثی با غبار نوری از خورشید، در دل های عیان هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید از غم دوران، به ریشه خون چو جوید برگ ها چون اشک از چشمِ خزان بر زمین افتد، به آهی جاودان...
تبر !... دنکف تو انقد هرکس دس!ترأ جنگل واوینی ره فاکش پس!مگه نانی کی "میرزا" نام امراایسه گیلان مئن جنگل، مقدس!؟✍️ محسن آریاپادبرگردان به فارسی :تبر !... اینقدر در دست هرکس نیفت !خودت را برای بریدن جنگل، پس بکش!مگر نمی دانی که با نام "میرزا" جنگل، در گیلان مقدس است!؟...
می بینی؟درختی که آرزو داشتشاخه های مستعدشبه دستِ بهارشکوفا شود،حالا پلی شده استبین جنگل و تبر«آرمان پرناک»...
دست تبرها را باید بوسیدهمین طورپای چوبه های دار راکه از بطالت نجات دادندجنگلِ بکرِ پَکَر را...«آرمان پرناک»...
جنگلِ همیشه بارانی!سرت را بر سینه ام بگذاردر قلبم همچنانمیرزا کوچک خانراه می رودغریب غریببی وطن بی وطن«آرمان پرناک»...
فقط خم شدم /از زمین کاغذی را بردارم /که نصفِ صورتش سوخته بود /نمی دانم چرا جنگل /پشتِ سطلِ زباله ای پنهان شد !«آرمان پرناک»...
شاخه ام شکستی /گمان کردی آخ خواهم گفت؟ /من سالهاست که نقشِ درختِ زنده رابازی می کنم /من سالهاست که مرده ام «آرمان پرناک»...
به هر درختی می رسممرا بغل می کندحس می کنم این جنگلِ تنهاصدای خش خش ِ قلبم را می شنود«آرمان پرناک»...
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهدجنگل به جز کلاغ نمی خواهد...«آرمان پرناک»...
کلاهِ پشمیِ صیادیاجنگلی که درجای خالی درختانش نشسته است؟برای پرنده ایکه از آسمانِ مجازیکوچ کرده، کدام را می توانآشیان گزید؟«آرمان پرناک»...
در این جنگل پر از شور و عشق و جنونبشنو نغمه ی دل، نغمه ی عشق و رها...
زمستان با لبخند ابرها می آیددر برف های سفید آسمان می باردطعم خنکای زمین به دل ها نشسته استپاییز نیز خسته از خداحافظی هاستجنگل ها درخشش و زیبایی را در دام می اندازدبرگ های زرد رنگ در هوا می چرخندصدای غم پاییز به گوش ها می رسداما زمستان آرامش و سکون را فرا می خواندتضادهای دو فصل زیبا در طبیعت نمایانندهر کدام زیبایی خاصی در دل ما می بارندپاییز برای جدا شدن از گرمای زمین آماده می شودزمستان برای شکستن آرامش طبیعت می آیداگرچه مت...
در سکوت سنگین زمستان، آهوی تنها ایستاده است،در جنگلی پر از برف، که درختان آن مانند ارواح درهم پیچیده اند.شاخه هایش مثل شاخه های درختان به سوی آسمان می رسند،می درخشد با درخششی که هر چشمی را به خود جلب می کند....
هربار که بر می گردم از سفرتکه ای جنگلمشتی دریااندکی آسمان رابا خود به خانه می آورممن اما بایدجنگل را به جنگلدریا را به دریاجاده را به جادهو زنی را که آن همه راهتا تهران آورده بودمبر گردانم به شالیزاریک زن عادت داردهمه چیز را بگذارد سر جایشبشقاب رالیوان راچاقو رادارو رامى ترسم از تومی ترسم بیاییقلبت را ببرمو هرگز نتوانم آن رابه جای اولش برگردانم....
ما هردو با شکوفه همدم بودیمهرثانیه بیقرار شبنم بودیممانند انعکاس جنگل در آبعمری من وتو قرینه ی هم بودیم.رضاحدادیانرباعی از کتاب سرقرارباران...
آتشفشانفراموش کردخاموش کندته مانده ی سیگارش راجنگل سوخت.رضاحدادیان۱۴۰۲/۳/۴...
به چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده ست،بعد از تورضا حدادیان...
به چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده است،بعد از تورضا حدادیان...
هرچه که داری از من ست اما شکسته این دلمازمیز کارو صندلی تا کاغذ و تخت و قلممهمان شدی بر خوان من، آتش زدی بر جان منآرامش طوفان تو،این سایه ایوان منقمری پناه آورده بود بر شاخه ها و برگ منآواره اش کردی تو با ؛ امضای حکم مرگ منازمرگ همنوعان من ؛ جنگل سیاه پوشیده استگاهی تبر هم ناروا ؛ از خون من نوشیده استسوزاندی و کردی تباه ؛ اندام زیبای مرابرباد دادی عاقبت ؛ تو...آرزوهای مرادنیا نمی ماند چنین بر کام تو ای نازنین ...
باورم نمیشدخانه ی چوبی وسط جنگل سبزهوای ابری و بارانیبوی کیک شکلاتیصدای خنده دخترک خردسالتابلو های پر رنگ و نقش و نگارگل های نرگس که با نظم خاصی در باغچه صف کشیده بودندصدای گنجشکانابرهایی به رنگ صورتی و بنفش که اندازه یک کف دست با من فاصله داشتندخنکی آب دریاماهی هایی که در آسمان برای خود گردش می کردندخبری از ماشین و موتور و دود نبودبه کف زمین نگاه کردم، زمین سرتاسر آیینه بودگیسوانم تا انتهای پاهایم می رسید که به صورت خیل...
سرزمینی دارمبه وسعت پهنای بازوانتو دریاچه ای مواج در ان نگاهت و جنگلی باران خورده در ان آشفتگی گیسوان افراشته ات من پسرکی بازیگوشکه دوست دارد به هنگام تماشای امواج نگاه دل ارامتو خسته از بازی در جنگل گیسوانِ نم خورده از باران شب هنگام در تمامیت ارضی سرزمینش بخواب رود...
پیدا نمی شوممانند آن درخت درجنگل...
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب میخواهد دلم یک کلبه ی چوبی کنار آب میخواهد...
ما زخمی ترین شاخه این جنگل خشکیمتیغ و تبری نیست ک ما را نشناسد ......
چشم های تووقت زیادی از خدا گرفتاگر آفریده نمی شدیزیبایی بیشتریبه کوهبه دریابه جنگلمی رسید...
ولی جدا از این حرفا چقدر دلم میخواست الان دوتایی کنارِ اتیش.. وسط یہ جنگل..سرم رو سینت... دستات لای موهام بود و...اهنگ مورد علاقمون رو تکرار...!!!...
میان اُبهت جنگل و صدای طبیعت سایه ای از یک مرد توجه ام را جلب کرد. نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد است، که روی زمین به جستجوی چیزی ست و هرازگاهی اطرافش را بانگاهی مُبهم و سردرگم نظاره می کند. احساس کردم که در جنگل گم شده و یا کسی اورا اینجا به قصد رها کرده است. به شدت کنجکاو بودم که بدانم به دنبال چیست؟! خواستم نزدیکش شوم تاباهم به پیدا کردن آن چیز بپردازیم. اما مکثی کردم و سر جایم ایستادم. پیرمرد اصلا مرا نمی دید و حواسش جای دیگری بود. زمزمه هایش...
گاهی می اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می کندچرا از جنگل فرار کرده !...
همانطور که جنگلی دچار مصیبت حریق میشودروستایی دچار سیلشهری دچار زلزلهراهی دچار بهمنقایقی دچار طوفانمن همانگونه دچار تو شده امولی چقدر مصیبتی چون تو را دوست میدارم...
پاییز جان آمدی ؟من که از پارسال پاییز منتظر تو بودمیادت هست که گفتم دلم جنگل را میخواهد در یک روز پاییزییادت هست که گفتم آب راه های کوچک زیر پایم باشدحالا آب راه ها روی صورتم نقش بسته اند ... چرا آمدی ... روز هایم به اندازه تمام برگ های خزانت زرد و غم ناک استآخر چرا امدی ؟ ؟ ؟...
دلم جنگل را می خواهددر یک روز پاییزیباران بباردقدمی بزنمبرگ های زرد زیر پایمدر ان هوای نم دارسیگاری روشن کنماب راهه های کوچک زیر پاییمبه کجا میروندشاید به سمت رودخانه !تو نیز کجای پاییز ماندیاخر چرا نیامدیبیا تا اب راهه ها را باهم ببینیم . . .دلم جنگل را می خواهد...
جنگلی راسر بریدند؛ کاغذها شاعر شدند...
و کاش هرگز ندانى کهبعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم...
در روزنامه می خواندمپنج نفر در جنگلی گم شده اند ،قصه ی انگشت های منو موهای شماست .....
بیا یک روز تا انتهای ای جنگل بدویم تا خودمان را گم کنیم... بگذار بگویند دختر یدالله چشم سفید است... من که شاهدم سیاه تر از چشم های تو رنگی نیست...!...
شبی عاقبتدختر خورشید را خواهم دزدید و به جنگل خواهم گریخت... سالهاست به نردبانی بلند می اندیشم!...
تنها تو بودی که می خواستمغروب را برایت زیبا کنمو رازهایم را بدانیو رازِ رازهایت را بدانم،می خواستم آینه ام باشی که هروقت زیبایم در تو بنگرمو زخم هایم را پیدا کنم...می خواستم اجاق تو را گرم کنممادر پسرت باشممادر دخترتوارث کتابخانه ات،می خواستم برایت ترانه بخوانموقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشتو لانه اش را گم می کردو تو اندوهگین میشدی،می خواستم بر تو ببارموقتی جنگلی در دلت آتش م...
سبز می پوشی، کویر لوت جنگل می شودعاقبت جغرافیا را هم تو عاشق می کنی...
صبح بخیر عزیزمچرا من هر صبحتو را در آینه خودم سبز می بینمو تو مرا در آینه خودت آبیبیا برویم باورمان را قدم بزنیمتا شانه های خیابان خیال کنند جنگل و دریا به هم رسیده اند !...
- بابا...کاش ما هم می تونستیم فرار کنیم... - پسرم...یک درخت هیچ وقت در حال فرار نمی میره...ما ایستاده می میریم...
دنیا برای عاشقان خون جگر دارد...ندارد؟جنگل همیشه در دلش چوب تبر داردندارد؟؟شاید که در بین تمام این قفس زادانِدنیا بچه قناری در پرش شوق سفر داردندارد....در آینه مردی شبیه من نمی داند، کهاینباراز خاطرات تلخ خود قصد گذر دارد؟ندارد...مردی که عمری با همه جنگید و آخر سرنفهمیدمهرو خیال دلبری را هم به سر دارد؟ ندارد....ای زاغ هایی که پی مقصود خود هستیداز مرگ یاس کوچه ام یاری خبر دارد؟ندارد....ای آبیار این در...
درخت ها که مثل پرنده ها نیستند که وقتی جنگل آتش گرفت کوچ کنند !درخت ها می مانند اما نمی توانند جنگل را نجات دهند . . .مثل من که می مانم اما نمی توانم تو را نجات دهم !مرا ببخش محبوب من که پرنده نیستم !روز درختکاری مبارک...
جنگل است وُفرمانِ قلع و قمع وُبیرحمیِ هیزمشکن وُ کشاکش اَرّه!امامن همچنانبا درختانِ بیشاخ و برگاز سایه سخن میگویمتامیوه دهند!...
یک درخت می تواند شروع یک جنگل باشدیک شمع می تواند پایان تاریکی باشدیک واژه می تواند بیانگر یک هدف باشدامروز می تواند آن “یک روز” باشد...
دلم سفر می خواهد...فرقی نمی کند کوه دریا جنگل ساحلفقط سفر باشد!از جنس رفتن،از جنس نماندن....گاهی ماندن سخت می شود...گاهی باید رفت...از ماندن خسته شده امدلم رفتن می خواهدیک رفتن طولانی......
بعضی وقتا دلم یه کلبه میخوادیه کلبه چوبی/کنار دریاشایدم وسط جنگلدلم بوی چوب بارون خورده نم گرفته میخواددلم یه دنیا سکوت میخوادیه دنیا آرامشفقط همین...
جنگلوارونه افتاده در آبسایه ی یک درخت کم می شودبا هر رفت و برگشت اره ماهی ها...