پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
- شب /چشمِ برجک را کور کرده است /خبر /کلاغ پر /می رود هنوز ... /- هیسسسسس! /می شنوی؟ /خروپفِ کلاشینکف /از دهانِ بازِ یک سرباز است !! /«آرمان پرناک»...
من به تلویزیون، نگاهتلویزیون به من، نگاه...مابه خاموشیِ همخیره ایم !«آرمان پرناک»...
بیهوده انتظار خبر می کشیم ما...
صبح هامن و دنیابیدار می شویممجری خبر می گوید:سلامو جنگ ها آغاز می شوند ......
بارانبارانباراناز حال ما که خبر برد به آسمان؟!...
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی...
رسیدن تو را اگر کسی خبر بیاوردبعید نیست از دلم که بال دربیاورد...
من به بند تو اسیرم تو ز من بی خبری!!مرحبا ؛ معرفت اینست که ز من می گذریطعنه از غیر ندیدی که بسوزد دل توو بدانی که چه دردیست به خدا در به دری...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیستابری شده دلها و ز باران خبری نیستحالا که درختان همه سبزند و زمین سبز صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیستدلها همه پژمرده شد از سختی ایّامدر سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیستدرگیر به اشعار و غزلها شده ایم وغافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیستدر پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیاافسوس که از یاری یاران خبری نیستما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبتاز رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیستدل عاشق و دیوان...
از فنجان ِ تلخ ِقهوه ی تنهاییخبری شیرین برایم نمی خواندفالگیر عشقپدرام صیاد (سکوت)...
از من فقط خبر داشتهمین!مثل مردمی که می دانندجایی از جهان جنگ است......
قلم زدنت، قدم زدن در سرزمین زیبای آرمان هاست و پرگشودن تا قاف. یادمان باشد برای رسیدن به قاف حقیقت آرمان ها باید سیمرغ شویم تا پرگشودنمان ، رسیدن باشد.به راستی چه زیباست اندیشه ای که در مقابل قلم زانو زند و واژه هایی که در خدمت بیان حق برآید. و “قلم” بهانه ای شد تا ذهنمان را از قید کلمات بی شمار رها کرده و جسورانه در بیکران دنیای “خبر” خلاصه شویم.چون ققنوس می سوزی و دوباره توتم به دست به زندگی برمی گردی تا بدانند نامیرایی! روزت فر...
خبر از آفتاب واصل شد خواب بودیم و عشق نازل شد پهن شد خنده ای به روی جهانتو...رسیدی و... قصه کامل شد....
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچمن از تو نباید خبری داشته باشم؟....
حالم را نپرس از من !تا حال خوبمسافت زیادی باقیستبرسم خبر میدهم ......
میان موج خبرهای تلخ وحشتناککه میزند به روان های پاک تیغ هلاک !به خویش میگویمخوشا به حال کسیکه در هیاهوی این روزگار کور و کر است...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...
بروید لای زندگی!غلت بزنید خوشی راببوسید همان را که باید...بیرون خبری نیست...️️️...
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
جان و جهانِ ما شدهکیست به او خبر دهد....
ای نوبهار عاشقان داری خبراز یارما؟...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
و من عاشقت شدمعشقی کهکسی از آن خبر نداردجز آنکس که تو را آفریده......
شکست آینه و شمعدان ترک برداشتخبر چه بود که نصف جهان ترک برداشتخبر رسید به تالار کاخ هشت بهشتغرور آینهها ناگهان ترک برداشتخبر شبانه به بازار قیصریه رسیدشکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشتخبر رسید هراسان به گوش مسجد شاهصلات ظهر صدای اذان ترک برداشتخبر چه بود که بغض غلیظ قلیانهاشکست و خنده شاه جوان ترک برداشتخبر دروغ نبود و درست بود و درشتچنان که آینه آسمان ترک برداشت:سی و سه پل وسط خاکها و ...
نه من از خود / نه کسیاز حال من دارد خبر...
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارمبی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری...
از حال من نپرس که دیوانه تر شدماز حال و روز تو چه خبر؟ عاقلی هنوز؟...
خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند. زنده ام می کند آخر خبر خنده ی تو ......
خبرترین خبر روزگار بیخبریستخوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...