پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کلاغ ها، قصه ای از دل پاییز می گن، بچه ها بی خیال زمان، تو دنیای خودشون غرقن. برگ های زرد و نارنجی، روی چمن سبز، رنگ های زندگی رو به رقص درمیارنعکاس، لحظه ها رو می دزده، و تو، غرق در اندیشه، با نگاه به میوه ی چنار، به رازهای ناگفته ی طبیعت گوش می دی.این لحظه، شعر محضه...فیروزه سمیعی...
پوست تخمه هاآفتابگردان ها راپای مترسکِ مصلوب کشانده استبینوایان نمی دانندکلاغ کیستآفتاب کجاست«آرمان پرناک»...
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهدجنگل به جز کلاغ نمی خواهد...«آرمان پرناک»...
وَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
سرفه می کرد، کلاغبرف ، می خندیدگوله برفی ، در آب می رقصیدبرف از درد ، می پیچیدسرفه ،آب ،گوله برفی مُرد،و کلاغی، به کوه می خندید .حجت اله حبیبی...
کلاغ می پرید..باد تندی می وزید..مترسک افتاد......
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجورساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجورمن کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارمیک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجورجنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیمپسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می کند بد جورمثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا رابس که حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجورهرچه کوه بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند...
قصه تلخ عشق مترسک به کلاغ حاصل مرگ همان مزرعه سبز شده است......
عقاب و کلاغ و درخت پیرفصل، فصل زرد پاییز استآسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز استروی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگهمچو اشک آن سان که انسانی به حسرتروز تلخ احتضار خویشمی چکد از چشم جنگل، دانه های برگآفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یک سردار، به روز هزمروی لجه خون و شکست لشکرش می آورد بر لببر لبان تیره کهسار خشکیده استزوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ استکه درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده استمرگ می آید، رعشه اش...
چرا مدام درین خطه داغ می بارد؟ازاین سکوت فقط اتفاق می بارددرخت دردم و سرما به جانم افتادهاگر مرا بتکانی کلاغ می بارد.......
من سیبِ کرم خورده امبگذار رویِ همان شاخه بمانماینگونه شأنم بالاتر استشاید نیمه ی سالممکلاغی را ازگرسنگی نجات داد......
بیا رسم دنیا را بهم بزنیم من زمزمه می کنم و تو تکرار کن آنگاه کلاغ می شود همای سعادتت!...
هر صبح کلاغی روی آب پر می نشیندمنقارش را شانه می زندو از باتلاق بزرگ خبر می آورد در من اما ،هر صبح کبوتری می میرد...
شب هنگام به کنارم بیاتا گیسو بافته های شعرت رابا لبهایم بگشایم!آنگاه بگذار در کهکشان چشمانتبا ساز نوازشکبوتر قصه ی رویای ذهنم رابه خانه سپید دستهایت برسانم!و نوازش دستهایم بر گیسوان شعرهایتآرامشی را هدیه خواهد آوردکه در آرزویش بودمدر زیر سیاهی بالهایکلاغ های سیاه و سپید!...
یک دست کلاغو به یکی برف،زنگ را زددرخت زمستان...
خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزدخدا گفت : بگو! عشق! عشق”کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد.و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش.خداوند گفت: نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش ق ! “کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و مگسی و پشه ای وزوزکنانبیرون پریدندبه سوی جاهای عیاشی خویش.خداوند گفت: آخرین بار، حالا. عشق”لرزید کلاغ، خیره ماند قی کرد وسر بی تن شگفت انگیز مردبیرون افتاد و بر زمین غلتید...
بچه که بودماز جریمه های نانوشته که بگذریمسلمانی و ساعت و سیبسکه و سلام و سکوتو سبزی صدای بهارهفت سین سفره ی من بود.بچه که بودمدلم برای آن کلاغ پیر می سوختکه آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید.بچه که بودمتنها ترس ساده ام این بودکه سه شنبه شب آخر سال باران بیاید......
هوا ناخوش!صدای کلاغ......
در یک رستاخیز ساده!از باورهای پوشالیشاید عاشق کلاغ شود مترسک...
زیر باران فکر کردندست به کوچههای شهر ساییدنشهر را در آتش و رؤیاها بوسیدنحس کردنِ اینکههمهچیز را میتوانی در آغوش بگیریجا دهیزمانی خیسشده را در خود حس میکنمزمانی گریسته راخیسیاز زرد و نارنجی و کلاغاز حملهی تاریکی و آتشآنقدر خیس کههمیشه سرما پیدایت میکندو در استخوانهایت میگرید#شهرام_شیدایی•...
اگه میخواى خوشبخت بشى…؛ با کلاغى ازدواج کن که دل داره!نه طاووسى که فقط زیبایى داره…!!!...
کلاغ ها گرچه سیاهندو آوازشان ناخوشایند …اما آنقدر باوفایند که شاخه های خشک زمستان را تنها نمی گذارند....