کوچه لبالب از عطر یاس
نمی دانم ممنون کدام همسایه ام...
و چقدر یک فصل کم است
برای باریدن تو
کاش لااقل کلاغی بودم؛
بی لانه...
کجا به شکاندن تو فکر خواهم کرد ،
خوش دل !
من به تکسیر دانه هایت
دل خوش نیستم...
چه برفی روییده !
کاش پانگذارد هیچ بهاری برآن
خُنُک بماند
دشت زمستان...
سرمه می کشد خانه
چشمان درشت شوق را
و می آویزد
گوشواره های شکوفه برفی اش را
عطر تنت
که در می زند...
تمام دشت مال توست
تک درخت!
شکوفه بزن
آلوها را قرمز کن...
دانه های انار را
می کارد در برف
یلدا
بهاری زاده خواهد شد...
مجروح زمانم
از نیش عقربک هایت
ای شاه نشین!
چگونه حساب می کنی
این نفس های باطل را؟...
ستاره که نه
ابری در آسمان از آن من است
که به شیروانی های رنگی
دلخوش نیست...
دلم زمستانی می خواهد
آنقدر برفی
که هیچ از دنیا نبینم...
مارا چه به رقصیدن؟!
به تکرار آوارگی
چرخاچرخ
به کجا خواهی رسید
گوی جهان!...
ایستاده
در انتهای صف
زنی که کفشش بلند و
آسمانش کوتاه است...
پشت اشتیاقی گرم
جامانده بوسه ای
ای دهانت طعم نجات!
نزدیکتر بیا...
نگهت داشته ام
در میانه ی جانم
آنجا که « رز » ها
رازها دارند...
دشت تازه ، هوا ناب
دلم اما
پیش انزوای تلخ توست
جزیره!...