سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو آفتابیهر صبحمی تابی بر پنجره ی خیالمو نور می پاشیروی سایه یِ تنهایی ام ...امروز راعاشقانه بتاب رؤیای من!...
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
من از تمام این دنیاآسمانی می خواهم آبیو هوایی که در آنپر باشد از عطر نفستهمین که باشیبرای من کافیست......
دستانمبوی عشق می دهندبوی انار و خرمالو ...آنقدر که کوچه های پاییز رادست در دست خیالتقدم زدم ....
یلدا منمکه در آخرین نفس های پاییزآمدنت رابه انتظار نشسته ام ...تاردّ قدم هایم رادر سپیدی برف هاگم نکرده ایبیاکه دقیقه ای بیشتربلندای عشق راجشن بگیریم....
نگاهم که می کنیستاره می خنددماه می تابدو عشق در دلم باله می رقصد.....جهان کوچکم چشمان توستکه دریا دریا بی تاب من استو به وسعت آسمان دلواپسم... ..آبی آراممنام دیگر تو باران استکه می باری بر منو تن خستگی هایم را به باد می دهی ..نگاه کنستاره ها می خندندماه می تابدو من چه عاشقانهدر آغوشت بخواب می روم .......
تو ؛شعر زیبای منیگیسوانت مثنویچشمانت غزللبت دو بیتیحالت که ردیف باشدقافیه لبخند توستناب ترین شعر جهانبیا که من بخوانمت .......