پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خورشید را باروز می شناسند و روشنی را با نورش اما دریغ می دارد به گمانم دلگیر است یا دلش گیر است و هوایی که سوز دارد....
و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور میدهم فقط به امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد!_اولگا کنیپر...
وقتى نور ،نور واقعىنورى که نقاشان از به ترسیم کشیدنش عاجزند، هر روز صبح، از شکاف کرکره هاى چوبى، به درون مى خزد، دیوار بالاى تختخوابم راه راه مى شود.این نور به من مى گوید، پنجره را به سرعت باز کن، هدیه اى شگرف برایت آورده ام.هدیه شگرف چیزى جز یک روز تازه نیست.روزى متفاوت با تمام روزهاى دیگر ... کریستین بوبن دیوانه وار...
هرچه به آسمان می نگرم،جز چشمان تو، نوری بر دلم نمی تابد، حتی در شکست...حجت اله حبیبی...
حتی اگه نوری نباشه؛ما دیگه از تاریکی نمیترسیم......
«از میان پلکهای نیمه باز خسته دل نگاه می کنم: مثل موجها تو از کنار من دور می شوی... باز دور می شوی. روی خط سربی افق یک شیار نور می شوی.»...
رد می شوم از بلور کاوه مثل نور،از میان درهای بستهمثل صوت،از روی قله های ندیدهمثل باد ،از زیر اقیانوسمثل آب،منشاعرم....
و زیباتر از آن نیستکه پس از تاریکی های بسیاردوباره نور بر تو بتابد...
هر صحنه، آینه ی هستی، نقش ها، راز نهفتهدر قاب تئاتر، زندگی، به تماشا نشستههر نقش، نغمه ای از دل، هر بیت، راز ناگفتهدر سکوت صحنه، راز دل ها، به گوش جان شنفتهدر نور و رنگ و حرکت، عشق و امید تابیدهدر قلب تماشاگران، شور و شعف دمیدههنر، زبان مشترک، در جهانی پرهیاهوروز جهانی نمایش، نغمه ی صلح و آواز دوستی...
من، شیدایِ تو، در جستجویِ وصالتا در آغوشِ تو، یابم آرامشِ جان...
در تاریکی شب، رخ تو ماهِ تابانرنگین کمانِ عشق، در نگاهت نهاناشک های من، آیینه ی طلعتِ تودختر رویایی، در خیالِ من جانستاره های آسمان، در نورِ تو گمابرهای سپید، به شوقِ تو شاد و خندانای خالقِ هستی، ای یگانه معبودعظمتِ تو، در هر ذرّه هویدا و عیاناز تمام آفتاب ها، پرتوان تر و روشن تربه تمام گوشه های دل ها، نزدیک تر و مهرباندر هر نقطه از زمین، زیبایی تو جاریعشق تو، نغمه ی جاودان، در هر ترانه و نغمه و بیان...
هیچ چیز زیباتر از آن نیستکه پس از دلمردگی های بسیارباری دیگر،نور بر تو بتابد....
در خواب می بینم که صبحی فرا می رسد، عصری زیبا و پر از نور آغاز می شود،آسمان آبی می شود و عطر گل رز می آید،از گوشه های شهر نغمه ها شنیده می شوند. زندگی می خواهد رنگی زیبا داشته باشد،با خنده ها و آرامشی صاف و صلح آمیز. غزل قدیمی...
بسم الله الرّحمن الرّحیمتویی آفتاب منصوب بر آسماننور تو باشد آشکار در دل جهانتو یی ستاره ای در سحرگاهانزیر سایه تو روشن میشود کارواندر عشق و وفا نباشد بهتر از ما رنگ تویی بوی تو در دست شانبا نگاهت چون ستاره های آسماندل را به راه عشق و محبت کشاناین شور و امید را در دل مردمانبا شعله ی عشقت بر افروزشانالسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
دوستت دارم با شوقِ فراوان همانند چند لحظه آخری شوقِ زمینِ تاریک در انتظارِ نور✍مهدیه باریکانی...
حتی شب ها هم نور کمی برای دیدن هست.ما هیچ وقت بی نور نمی مانیم.هیچ مصیبتی آنقدرها حقیقی نیست......
وسط سرو صدا و آشفتگی میان خاطرات تلخ زندگییک نور با من است یک نور همیشگی....رعنا ابراهیمی فرد...
نور باید بوددر همهمه ی خاک های سردنور باید بوددر تاریکیِ فصل های پر اندوهنور باید بودنور ...رعنا ابراهیمی فرد...
همه ی پنجره های دلم را می گشایمعشقت وارد می شودمثل خورشیدو مثل عطر و مثل نور...
و من چگونه ورق خوردمبر صراحت خواب هاتکه شکل تو را آویختم بر جنبش نورهامریم گمار...
گویند که نور است پس از ظلمتِ بسیار دل روشن و سبزیم که شب ، دیر نپاید...
اژدهای کوچک گفت:این شمع خیلی کوچیکهپاندای بزرگ گفت:هر چقدر نور کم باشه،باز از تاریکی بهتره_جیمز نوربری_پاندای بزرگ و اژدهای کوچک...
✍️✨🍀ای صاحب بزرگی و مهربانی!ای خوب تر از هر چه در معنا خوب. ای بودنت سکون و سکنا و قرار قلب ها ای باخبر از درون و آگاه از راز و سرِّ وجود.ای نور، ای نور، ای نور...از صبرت، از مهرت، از قدرتت، درون ظرف ما قرار داده ایی. از وجودت کَنده ای و در روح ما دمیده ای؛ ادراک این لطف به سختی و ریاضت و البته خواست و خیر تو مُیسّر می شود. به تمام بودنت قسم! حال و احوال و روزگار دست هایی که به سمت تو دراز می شود و به وجود تو چنگ می زند را قرار...
با تو می رقصم یک روز در شکوه آزادی!پا به پای این شعر و حس خوب آبادی!روشن از دشت و چشمهسبز از عطر امیدبا تو می رقصم یک روزاز خیابان تا خورشید!می رسد با هر غصهروزهایی سبز از عشقمن تو را خواهم بوسید در هوایی سبز از عشقسفره های این مردمگرم از نان خواهد شدمی رود محدودیتسخت، آسان خواهد شد!دلخوشی خواهد پیمودکوچه ها را سرتاسرما ترانه می خوانیمباز هم با یکدیگربغض ها با یکرنگیمشت ها با همراهیماه بیرون م...
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست...
دستانم نور ؛چشمانم نور ؛و من آرامشی بزرگاز جنس خدا می خواهمرعنا ابراهیمی فرد...
ولی هیچ چیز زیباتر از این نیست که پس از دلمردگی ای دراز ... باری دیگر نور در وجود تو سربردارد._فردریش هولدرلین_گوشه نشین یونان...
درخت را ببین قبل اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند ریشه هایش تاریکی را لمس کرده گاه برای رسیدن به نور باید از تاریکی ها گذر کرد...
اینکه میگن نور زندگی خودت باش یعنی تو دل تاریکی های زندگیت و غم و غصه هات دستتو دراز کن و دست کودک گمشده درونت رو بگیر و نجاتش بده و عشق و شادی وصف نشدنی رو بهش تزریق کن تا بتونه دوباره شکوفا بشه و ثابت کنه زندگی هنوز هم ادامه داره و وقتی برای تسلیم شدن و یکجا نشستن وجود نداره...
بوسه ات رنگ لبم را پرتقالی می کندبوسه هایت عشق را از عشق خالی می کنددست هایت را به چشم خیس و نمناکم نزن نور دارد، برق دارد، اتصالی می کندارس آرامی...
هیاهو بود و دودانگار از دور می آمدی!خورشید از شوق برق نگاهم،نور قاپیدابرها تیره و اماآماده جشن باران بهاری!بوق های ممتد،موسیقی فالش...گم ات کردم چون ستاره ای در دل تاریکی شبلعنت به این خیابان شلوغبی تو اما بازقدم خواهم زدبا دردهای آشنابه امید تسخیر دست هایت به همراه خیابان ها!...
در تاریکی ، زندگی گم می شودعشق گم می شود ترس بیدار می شود شادی ، زشت می شود غم از کوچکی گم می شود انتظار ، پوچ می شود انسان نیست می شود نور اگر بتابد زندگی می آید زندگی اگر بیاید انسان می روید زندگی درخت است انسان گلش می شود...
"ماه"همیشه ماه رو دوست داشتم، انگار بهم ثابت می کرد که وسط اون همه سیاهی و ظلمات شب که خدا سفره ی سیاه پهن میکنه تو آسمون؛بازم یه امیدی و یه نوری هست که همه جا به تاریکی محض تبدیل نشه.هر باری که ناامید میشم،منتظر می مونم تا شب شه تا به ماه خیره بشم و هر چی انرژی منفی تو وجودم هست رو بسپرم به اون تاریکی آسمون و هر چی حال خوب هست از ماه بگیرم...ماه از نظر من یه تیکه نوره که شب ها هر جا بری باهاته...یادمه زمانی که بچه بودیم، زمانی ...
نور خواهی مُستعد نور شو...
صبر کن،صبر،به دستان اقاقی سوگندو به سوسوی کم نور چراغی سوگند که همین روزنه ما را به ره نور برد تا به اسرار شب مستی انگور برد...
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی...
سایه شکن باش چو نور چراغ...
در کنار آنهایی باش که نور می آورند و جادو می کنند، آنها که با چوب جادویی کلام ، گفتار ، نگاه ، رفتار و منشِ ویژه خودشان تو و جهان را متحول می کنند و همه بازی ها را به هم می زنند.کسانیکه قصه های زیبا می گویند و تو را به چالش می کشند و تغییرت می دهند.کسانیکه به تو اجازه نمی دهند که خودت را دست کم بگیری و افق زندگی ات را کوچک بپنداری.این جادوگران مهربان، با قلبهای تپنده و پر شور ، قبیله ی اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی....
این منم... که در اعماق بی انتهای سیاه چاله ی زندگی به انتظار نوری...نوری که درد چشمان خیس خورده ی مرا کمی با گرمای جان دهنده اش تسکین دهد...دستم را بلند میکنمفریاد میزنمو در عمق وجودم میشکنمدر دریای سیاهی ذهنم دست و پا میزنمتا مبادا غرق شومتا مبادا جانم را بگیرد....من نور را می خواهممیخواهمتا دستان گرمی باشندبر شانه های شکسته امکه سالهاست....زیر بار خفه کننده ی زندگیله شده اند...
ولی هیچ چیز زیباتر از این نیستکه پس از دلمردگی ای دراز ...باری دیگر نور در وجود تو سربردارد.- گوشه نشین یونان- فردریش هولدرلین...
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو...
و تو باریکه ی نوری که به منشور دلم تابیدی و من از پرتو مهرت همه پاییز شدم...
و صبح آغازِ بوسه های شمعدانیدر آغوش نور استبرلب حوض...
« سایه ی من » پنجه در پنجه ی او افکندم سایه ام بود ولی بازیگوش گاه او گرگ پلیدی میشد من کنار تن او چون خرگوشراه می رفت چو مردی با من همه جا فکر من و با من بود مشت بر صورت او کوبیدمدست من زخمی و او آهن بودسایه ام بود ولی دشمن من با خودش عمر مرا می بلعید من پی صافی با دل بودماو ولی در پی افکار پلید پشت هر پنجره مخفی میشدنور وقتی به جهان می تابید شب که تاریک و پر از ظلمت بود راحت او در بغلم می خوابید نیمی ...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
آغشته به نور می آیم باوقار و زیبا پیراهنم اشعه ی خورشید استو محافظانم افتابگردانهای به صف کشیدهآغشته به نور می آیمو آغاز سال را بوسه می زنم بر رویتتا به نور آغشته شویچشمهایت ، قلبهایت ، رگهایت ... جز برای نور نتپدآغشته به نور شوی تا پایان سال و سالهای بعد و سالهای دیگرآغشته به نور می شومآغشته به نور می شویآغشته به نور می شویم تمام سال رارعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
به فال نیک می گیرم ترک های فراوانیکه رنجانده ست روحم را و تو آن قصه می دانی؟که تاوان رسیدن ها همیشه حاصلش زخم استو نور از زخم تابیده، به عمق هر چه نادانیچه راه دور و دشواری، تو محکم باش و این دریابسرانجام زمین با رنج طوفان است بارانیبه لبخند خداوند از پس هر نور جاری شوبرای عمق شب بی نور، هرگز نیست پایانیکنار روح بیمار و ستم دیده کمی بنشینببخش از سرخوشی هایت که دائم نیست مهمانیجهان هرگز نمی چرخد به غفلت در مسیر خود...
چقدر زیادی و زیبا! نمی دانم اما فکر می کنم خدا وقتی می خواسته نقاشی ات کند با یک مُشت نور تو را انداخته بین ستاره ها یا موقعی که مزرعه می کشیده افتادی لایِ خوشه های گندم، شاید هم رنگدانه پولک ماهی هایی که اینقدر می درخشی یا دانه های سُرخ اناری روی درخت های بهشت ! نمی دانم...اما چقدر زیادی و زیبا......
از نور به روشنی، از سایه به تاریکی، از بامداد به سپیده، میرسمتنها از توست که بازهم به تو میرسمتو مرکز پرگارِ عالمی و من دایره ای که دیوانه وار به دور تو میگردد...
آغشته به نور می آیم با وقار و زیباپیراهنم اشعه ی خورشید استو محافظانم آفتابگردان های به صف کشیدهآغشته به نور می آیم و آغاز سال را بوسه می زنم بر رویتتا به نور آغشته شویچشمهایت، قلبهایت، رگهایتجز برای نور نتپدآغشته به نور شوی تا پایان سالو سالهای بعد و سالهایی دیگرآغشته به نور می شومآغشته به نور می شویآغشته به نور می شویم تا پایان سالرعناابراهیمی فرد(ranaebra)...