یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
مردی از دیوانه ای پرسید :نام اعظم خدا را می دانی ؟ دیوانه گفت نام اعظم خدا نان است،اما این را جایی نمی توان گفت !مرد گفت :نادان شرم کن چگونه نام اعظم خدا نان است ؟دیوانه گفت : در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه در هیچ مکانی صدای اذانی شنیدم و نه هیچ مسجدی را گشاده یافتم ، آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است....
به سلامتی اون بابایی که پول نداره واسه سرویس مدرسه ی دختر کوچولوش بده،ولی به عشق بچش صبح زود قید خواب شیرینش رو میزنه و موتورش رو روشن میکنه تا اونو به مدرسه ببره.،اما وقتی جلوی مدرسه میرسه،با دیدن ماشین مدل بالای بابای همکلاسی دخترش ،بغضش میگیره و از خجالت، عرق شرم روی پیشونیش میشینه.......و به سلامتی اون دختر کوچولویی که وقتی داره از موتور باباش پیاده میشه،وقتی نگاه سنگین همکلاسی هاش که دارن از ماشین پیاده میشن رو به خودش حس میکنه ،وقتی چشاش ...
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بیوقت هیبت ببرد ، نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند...
غیبت هیچکس را نکن شاید از گناهش خبر داشته باشی اما از توبه اش خبر نداری......
یه چیزی هم داریم به نام شکاف طبقاتی....یعنی اول ترک بود،بعد قاچ خورد،الان کلا شکافته!شکل ایجادشم اینجوریه که یه عده کار میکنن،هی میرن پایینتر!یه عده کار نمیکنن،هی میان بالاتر!البته مسئولین چند ساله که میخوان یه جوریاین شکاف رو پر کنن...منتها یک روز بیل نیست!یک روز خاک نیست!یک روز مسئول مربوطه گرفتاره....!...
زمزمه کتاب ها شنیده نمی شودوقتی بلندگوها در دست بی خردان است....
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا میکرد!نانوا به او گفت؛چرا اینقدر نگرانی؟گفت؛گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم،می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!نانوا گفت؛نگران نباش،گوسفندانت را به خدا بسپار!چوپان گفت؛به خدا سپرده ام اما او خدای گرگها هم هست...!...
به ماه رمضان نزدیک میشویمسعی کنیم روزه بگیریمﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه از کینه،و از کینهﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...
خدایاامشب از توصبر میخواهمبه ما بیاموز در هرشرایطی بدانیمتو از همه مهربانتریو هر آنچهبرایمان رقم میخوردجز خیر و مصلحتمان نیست...
واقعیت جامعه امروز ماافسوس؟بنی آدم ابزار یکدیگرند،گهی پیچ ومهره گهی واشرند.یکی تازیانه یکی نیش مار،یکی قفل زندان،یکی چوب دار .یکی دیگران را کند نردبان،یکی میکشد بار نامردمانیکی اره شد،نان مردم برد،یکی تیغ شد خون مردم خورد یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ،یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل .یکی چون قلم خون دل می خورد،یکی خنجر است و شکم می درد .خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز،نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز،همه پر کلک پر ری...
فقیری به ثروتمندی گفت:کجا تشریف میبرید؟ثروتمند گفت: قدم میزنم تا اشتهاپیدا کنم! تو کجا میروی؟فقیر گفت: من اشتها دارم..قدم میزنم تا غذا پیدا کنم!!...
با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ،تا خون خلق هست ننوشد شراب را......
روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سرکرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: بهلول! برای چه این خبر کذب در شهر می پراکنی، در حالی که من زنده ام؟ بهلول گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را که دیدم یقین کردم خلیفه مرده است که ماموران این گونه ستم می کنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!...
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل می تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!صاحب فیل گفت؛این فیل چنین کاری را نمی تواند بکند.چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟صاحب فیل گفت؛وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم.تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثر...
فردى ازدواج کرد و به خانه جدید رفتولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیایدآنها هرروز باهم جروبحث میکردندروزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى وتوصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کنتاپس از مردن او کسی به تو شک نکندفرد مع...
فرمان دادم تا بدنم را بدون تابوت و مومیایے به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد....
سه حرف آخر کوروش :1 - تابوتم را پزشکان حمل کنندتا همه بدانند هیچ طبیبی نمیتواند جلو مرگ را بگیرد .2 - تمام طلاهایم را در مسیر حرکتم بریزید تا مردم بدانند مال نتوانست نجاتم دهد. 3 - دست هایم را از تابوت بیرون بگذارید تا بدانند که باید با دست خالی رفت ...و چقدر زیباست حرف زرتشت که میگوید:ای کاش آنقدر آب داشتم تا جهنم را خاموش میکردمو آنقدر آتش داشتم تا بهشت را میسوزاندمکه مردم خدا را برای خودش بپرستندنه برای بهشت و جهنم...!...
در دوران ویکتوریا زنان لباسی که می پوشیدند،زمین را جارو میکرد و پاهایشان را کاملا می پوشاند،حتی اگر انگشت پای زنی دیده میشد؛همان کافی بود که مردان را شهوانی کند و میل جنسی را در آنان بر انگیزاند.اینک زنان تقریبا نیمه برهنه می گردند و بیشتر قسمت پاهای ایشان دیده میشود ولی مردان ابدا آنگونه تحت تاثیر قرار نمی گیرند،همین نکته ثابت میکند که؛ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم،یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود....
دکتر علی شریعتی در خاطرات خود نوشته است؛به دوستی گفتم: چرا دیگر خروستان نمیخواند؟!گفت: همسایهها شاکی بودند که صبحها ما را از خواب خوش بیدار میکند، ما هم سرش را بُریدیم.آنجا بود که فهمیدم هر کس مردم را بیدار کند سرش را خواهند بُرید.در دنیایی که همه از مرغ تعریف میکنند نامی ازخروس نیست، زیرا همه بهفکر سیر شدن هستند، نه بفکر بیدار شدن...!...
پادشاه : چرا مساله دشمن را آنچنان که باید و شاید جدی نمی گیرید و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی کنید !!!وزیر : کدام دشمن ؟؟؟!!!پادشاه : مردک الاغ ، اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمی شد ! دشمن را باید خلق کنیم تولید کنیم آن هم تولید متنوع و رنگارنگ و انبوهدشمن یعنی کسی که شما می توانید همهی ضعف ها و کم کاری هایتان را بر گردن او بیندازیددشمن یعنی چیزی که شما می توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه ب...
«قاضی خداست»شخصى در کاباره میمیردو شخصى دیگر در مسجدشاید اولی برای نصیحت داخل رفته بودو دومی برای دزدیدن کفشهاپس انسانها را قضاوت نکنیم...
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای؟گفت: یا آب است؛ یا خاک است یا پروانه ای!گفتمش احوال عمرم را بگو؛ این عمر چیست؟گفت یا برق است؛ یا باد است؛ یا افسانه ای!گفتمش اینها که میبینی؛ چرا دل بسته اند؟گفت یا خوابند؛ یا مستند؛ یا دیوانه ای!گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟گفت یا باغ است؛ یا نار است؛ یا ویرانه ای!...
نیمی ازمردم جهان؛افرادی هستند که چیزهای زیادی برای گفتن دارندولی قادربه بیان آن نیستندونیم دیگرافرادی هستند کهچیزی برای گفتن ندارنداما همیشه در حال حرف زدن هستند......
دندانم شکست برای سنگ ریزه ایکه در غذایم بود…درد کشیدم و گریستم نه برای دندانم…برای کم شدن سوی چشمان مادرم...
هر کسی... سزاوار فرصتی دیگر است... اما...نه برای همان اشتباه...
زمانی که بخواهید وصیتنامه بنویسیدمتوجه خواهید شدتنها کسی که از داراییتان سهمی ندارد خودتان خواهید بود پس از زندگییتان تا میتوانید لذت ببرید......
میگویند فردا بهتر خواهد شد…مگر امروز، فردای دیروز نیست؟دیروز چه کردید؟؟...
من کوشش میکنم که خدا را از طریق خدمت به مردم ببینم زیرا میدانم که خداوند نه در بهشت و نه جهنم است،بلکه در درون همه انسان هاست...
روزى مردی نزد اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست. عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم.مرد با خوشحالى رفت ...
حاکم از دیوانه پرسید:مجازات دزدی چیست؟دیوانه گفت: اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع میشود.اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد.!!!...
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...ولی آخر به بغداد رفتم و با...
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد .در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد ...
برف ده سالگی بخاطر ادم برفی هایشبرف چهارده سالگی بخاطر اخبار و تعطیلی هایشبرف هجده سالگی را درست یادم نیست در میان افکار یخ زده بودمبرف بیست سالگی قدم زدن های عاشقانه و رد پاهایمبرف بیست و پنج سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد ......
هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند...او گفت: اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریمو اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم... آینده نگری اش درست از آب درآمد و معلمان بخوبی موجب آبادانی آلمان شدند...۱۳ مهر روز جهانی معلم گرامی باد...
کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است....
همیشه معیاری بالاتر از آنچه که دیگران از شما انتظار دارند، برگزینید....
خوشبخت و عاقل کسی است که هنگام بیدار شدن با خود میاندیشد....
سرشت و بخت یک انسان در دستان خود اوست....
رسیدن به قله پیروزی آسان است، به شرط اینکه راه رسیدن به قله را بشناسی و توانش را هم داشته باشی....
کسی که بخواهد همه کاره باشد هیچ کاره است....
ای انسان! خود به یاری خود برخیز!...
این خود ما هستیم که محیط اطرافمان را با افکاری که در ذهن داریم، میآفرینیم....
اندیشیدن به سرانجام هر کار باعث رستگاری است....
مردی نیک بخت است که از هر کار نادرستی که از او سر بزند، تجربهای تازه به دست آورد....
این قاعده زندگی است که میتوانیم از همه مردم بیاموزیم و باید بیاموزیم....
سعی کنید همانگونه باشید که میخواهید دیگران شما را (آنگونه) ببینند....
نسان آزاد آفریده شده است اما همیشه در زنجیری است که خود بافته است....
بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود میسازد....
شما آزادهاید؛ راه خود را برگزینید؛ یعنی بیافرینید....
آنچه آدمی را سست عنصر میسازد، عمل گریز یا تسلیم است....