پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شاخه ها از هم گسستوپاگشایِ بادهایِ موسمی ست.انزوا؛غم نامه یِ عصیانِ برگ،در حصارِ فصل هایِ بی کسی ست.شیما رحمانی...
-مادر!چرا واژه ها بایدپشت میله های دفترم باشند؟اصلاً سواد نخواستم ....-پسرم!سوال نکن!پدرت منتظر است چیزی بنویسیبنویس:بابا نان !بابا آب !بابا کِی آزاد می شوی؟«آرمان پرناک»...
به یاد دارم وقتی بچه بودم خودکارهایش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وبعد خودکارهارابردم وروی تخت لالاکردم وخوب آنهارا بوییدم تمام خودکار عطر پیراهنش رامیدادوقتی بابا آمد خانه ازمن پرسید چرا لب هایم آبی شده،ومن گفتم خودکارهایت رابوسیدم والان هم خودکارهایت خوابندوبا همین یک جمله تاآخر ماجرا را رفت کهنفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگ هایم می دودو گرمایی که دراین سرمای بی رحم زندگی نمی گذارد یخ کنم.امروز بیشتر از دیروز دوست...
من اولین نگاهم که به جهانِ هستی افتاددر آغوشِ مادرم بودماما ،کمی آنطرف تر مردی صورتحسابِ بیمارستان به دستاین طرف و آن طرف می دویدمن اولین بار که یک متر از جهان را پیمودمدستم میان دستانِ مادرم بوداما روبرویم مردی عاشقانه نامِ مرا میخواندمن اولین بار که نرمیِ شانه را روی موهایِ دخترانه ام حس کردممادرم شانه به دست بوداما کَمکی آنطرف تر مردی میخوانددخترم زینب خاتون زلف داره مثل کمونمن اولین بار که با آن مدادِ سیاهِ نرم مشق میک...
نخستین قهرمانِ قصّه ی مِهر،دلِ پیوسته پرغوغای باباست؛میانِ قصّه های قهرمانی،«حماسه»، با «پدر» سرشارِ معناست...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
به خانه سَر زدم؛نگاهت در پَسِ پنجره،صدایت در هزارتویِ دیوارها،عطرِ نفس هایت در ذراتِ هوا؛ معلقخلاصه؛خانه؛ همه تو بودوتو؛ همه خانه بودی.(از دفترِ بابا)شیما رحمانی...
کارِ چشمم از تبسم ها گذشتدر نگاهم، ابرهایِ سَرکش استبعدِ تو، هر ثانیه یک سال شدحالِ دل چون اسبِ بی افسار شد(برایِ بابایِ عزیزم؛ عزیزِ خدا)(شیما رحمانی)...
جاده آن دَم که تو را از من ربودجانِ زندگی زِ جسمم پَر گشود(برایِ پدرِ آسمانی اَم)(شیما رحمانی)...
و بی مِهرترین مِهرِ تقویم؛ جانم را تا همیشه از من سِتاند.(غروبِ غمبارِ دهمین روز از مهرماهِ نامهربانِ یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی)برایِ تمامِ وجودم(بابا) . شیمارحمانی...
بابا نان داد.اما بیچاره برای نان، روزی هزار مرتبه جان دادحجت اله حبیبی...
سلام ای آخرین جامانده ی پوسیده بر دیوار و بارانی ترین چتر انه های وحشی دیدار زمین هیز و زمان در چنته ی تکرار بسامدهای بی مقدار و حس شاعری با ردپای ناقص افکار همین جا صبر کن یکدم کنار ذهن دلشوره سوالی را که می پرسد برای پاسخ انکار چرا این قدر کم جانی؟ چه داسی شیشه ی باریک قابت را درو کرده؟ و دندانی که یادت را میان دشت قالی ها ولو کرده سلامٌ قَولَ مِن رَبٍ برای قامت پوسیده ی بابای در ...
کودکم رنگین کمان را حفظ کنآبی این آسمان را حفظ کنشب نخوابی های مادر را بخوابقصه این مهربان را حفظ کنروی آب ونان و بابا خط نکشدرس سخت آب ونان را حفظ کنقد کشیدی...سرو باش و خم نشوخط به خط تاریخمان را حفظ کنکودکم سرخ وسفید و سبز باشاین درفش کاویان را حفظ کنکودکم عاشق شو و در جام عشقطعم شهد و شوکران را حفظ کنبعدها از نسل من شعری بگونام این آتشفشان را حفظ کنکودک_تنهای من ...ما را ببخشمادر و بابای تنها را ببخ...
بابا آب داد بابا نان داد.... دفتر مشق کودکی هایم کجاست جمله ها را کامل کنم .باباعشق ،بابا امنیت ،بابا غرور ،بابا خنده دادبابا خیلی خوب است اصلا کلمه بابا قشنگ است بابا را دوست دارمسولماز رضایی...
بهار سبزترین چشم های دنیا بودبرای خانه تکانی همیشه تنها بودبه قدر نصف زمین قامت بلندی داشتولی درون اتاقم برای او جا بودبه شکل های زیادی اگر چه می آمدبه وقت غنچه شکفتن زیاد زیبا بودکه بعد ...لحظه ی تحویل سال نو می شدکنار صفحه ی قرآن باز بابا بودبه سمت خانه ی هر قوم و خویش می رفتیمشبیه عضوی از خانواده ی ما بودبه روح مرده ی او جان تازه ای می دادبرای خاک دقیقاً دمِ مسیحا بودهمین که خسته به پشتیِ کهنه لَم می دادزمان حرف زدن ب...
روز پدر که می شود مثل خیلی های دیگر به نبودن بابا فکر می کنم. نه اینکه اندوهگین باشم. حس می کنم مدت هاست به نبودنش عادت کرده ام. به زندگی اش فکر می کنم. آمدن و رفتنش. شکل نگاه کردنش. به چیزهای دیگری که مرگ یاد آدم می اندازد. اینکه هر زندگی چه ارزشی دارد؟ اینکه مرگ چیست؟ این فاصله ی عدم تا عدم که نامش زندگی ست چرا به ما اعطا شده و باید با آن چه کنیم؟به اینکه آیا ادامه ای وجود دارد؟ آیا بابا هنوز جایی هست؟ گاهی دلم می خواهد به مزارش بروم اما گاه...
یک عمر به خانه ،زندگی آوردی ! با معجزه هر مسئله را حل کردی! من با نفس تو زنده هستم، بابا! پشتم به تو گرم است که خیلی مردی!...
دستم به دستت نمیرسد؛ اما دلم را روانه ی یادت میکنم که با خیالِ یادت استوارتر گام بردارم و به یاد آرم که چه در گوشم زمزمه میکردی، بابا......
کاش بدانی که میدانم که میدانی چقدر دلتنگتم بابا ؛ کجایی سخت دلگیرم که گیرم من دو دستانت و بنشانم گُل بوسه بر دو چشمانت که شاید گیرد آرام این دل پریشانم ........
سلام بابا، خوبی؟ وقتی می گویم بابا یادم می رود چند سالم شده میشوم کودکی که مدام سراغ بابا جان ش را می گیرد خواستم بگویم اگر بودی تازه ۶۹ سال میشدی حتماً کمی پیر و خوش تیپ تر... دیدم تو که نرفته ای جایی همین دور و برها داری غصه ی ما را میخوری. می گفتی شاید تاریخ تولدم دقیق نباشد اما بی شک تو آخر مهری بابا! تولدت مبارک بابایی ۲۸ مهر ۹۹...
براى بعضى از ما امروزو براى بعضى هم شاید سال هاى سال بعدحسرت بى فایده اى وجود دارد یا خواهد داشتکه ما را لبریز مى کند از حرف هاى نگفته ، بازى هاى نکردهلبخندهاى نزده ، در آغوش گرفتن هاى نشدهو بوسه هایى که دیگر مجالى برایشان نیستامروزاگر هنوز قهرمان زندگیت را دارىتأخیر نداشته باشصدا بزن باباو تا صدایى هست که بگوید جانِ باباحرف بزن ، بازى کن ، لبخند بزن ، در آغوشت بگیر و ببوسببوس تا تمام بوسه ها ذخیره اى باشندبراى روزهایى ک...
دلتنگی یعنی حال من .امروز مثل بچه ها بهانه گیر شدموقتی دیدم دختری شانه به شانه پدرش راه می رود...امروز مثل کودکی هایم به کنج اتاق پناه بردموقتی یادم آمد محکم ترین تکیه گاه زندگیم را ندارمامروز دلم خیلی بابا می خواست...
با چهره ی خستهبا کوله بار درداز کار برمی گشتاز پا نیفتادهلبخند رو لب داشتهر بار بر می گشتخیلی دلم می سوختبابا برای مااز خیلی چیزا زدهر روز می دیدمبا حال خوش می رفتبیمار بر می گشتمثل قدیمی هاپیراهنش سادهاما مرتب بودروحش وبال مرگجسمش دچار دردجونش روی لب بودتو گریه و خندهتو اخم و لبخندشیک عمر غم دیدمبابارو کم دیدمچون ساعت کاریشاز صبح تا شب بود...
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
بابا نبودنتتمام روزهای هفتهقلبم را به درد می آورداما ...جمعه که می شودجای خالی اتطور دیگری تیر می کشد!...
پدر عزیزمتاج سرم ،تو اعتبار منی،تو تکیه گاه منیبدون تو و محبت های بی پایانت من هیچمامیدوارم بتونم فرزند خوبی برای شما باشمبهترین بابای دنیا ، روزت مبارک...
جان دلمی باباییروزت مبارک...
بچگیاتون یادتونه؟!که باباتون زمین میخوردتا شما برنده شین؟میخواستم بگم این اتفاقفقط مال بچگیاتون نبوده.باباها همیشه زمین خوردند تا ما سر پا باشیم....
دل کندن آن بچه مگر امکان داشت؟طفلی که به دستان پدر ایمان داشتبا گریه به جای مشق بابا نان دادبر خاک نوشت:کاشباباجان داشتروح همه ی پدران آسمانی شاد...
راحت نوشتیم بابا نان داد! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت،برای نان همه ی جوانیش را داد....
هر چقدر یزرگتر شدمجای خالیت را در زندگی بیشتر حس کردم دلم بد جور هواتو کرده بابا...
بابای عزیزمپشتم به تو گرم استنمی دانم اگر نبودی چطور می توانستم زنده باشم و صدایت نزنم!راستش را بخواهی،گاهی حتی وقتی با تو کاری ندارمبرای دل خودم صدایت می زنم*بابا*روزت مبارک پدرجانم...
دخترت را بغل بگیر و بخند، توی گوشش بگو صبوری کن!حرفهایت هنوز اثر دارد دخترت مرد میشود بابا!...
بابا برای نان جان داد حالافرزند برای نان جان داد...
فقط یک بار خوابش برد و جان بیدار شدن نداشت از بس ستون خانه بود بابا!...
به سلامتی اون بابایی که پول نداره واسه سرویس مدرسه ی دختر کوچولوش بده،ولی به عشق بچش صبح زود قید خواب شیرینش رو میزنه و موتورش رو روشن میکنه تا اونو به مدرسه ببره.،اما وقتی جلوی مدرسه میرسه،با دیدن ماشین مدل بالای بابای همکلاسی دخترش ،بغضش میگیره و از خجالت، عرق شرم روی پیشونیش میشینه.......و به سلامتی اون دختر کوچولویی که وقتی داره از موتور باباش پیاده میشه،وقتی نگاه سنگین همکلاسی هاش که دارن از ماشین پیاده میشن رو به خودش حس میکنه ،وقتی چشاش ...
موهامو شونه کنید داره میاد بابامیاد منو ببره می دونه چقدر تنهامبیا که خسته شدم بابا فقط تو رو می خوامبیا که خسته شدم بابا فقط تو رو می خوامنیومدی بال و پرم سوخت تو کوچه ها موی سرم سوختاینقده دلتنگ تو بودم برام دل اهل حرم سوختبرام دل اهل حرم سوخت...
راحت نوشتیم بابا نان داد !بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد ......