پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
[تفنگ] تفنگ نمی دانست،شکارچی نمی دانست،پرنده داشت برای جوجه هایش غذا می برد،خدا که می دانست!نمی دانست...؟! ◇ برگردان به کُردی:تفەنگ نه ێزانست،راوچیش نەێزانست،وا پەلەور بۆ جوچکەکانی چێشتی ئەبرد،خودا خۆ ئەیزانەست!نەێزانست؟! شعر: حسین پناهی برگردان: زانا کوردستانی...
با فنجانی چای هم می توان مست شد!اگر اویی که باید باشد,،،،باشد...!...
حسین پناهی:فانوس های دِه می دانند که بیهوده روشن اند ! و سگان ده نیز می دانند که بیهوده بیدارند ! وقتی در روشنیِ روز، دزدها به مهمانی کدخدا می روند ......
حسین پناهی:ما که از هر چیز ترسیدیم ، سرِمان آمد !بیا تمرین کنیم ، کمی از خوشبختی بترسیم !...
حسین پناهی:از بچگی بهمون میگفتن: از کسی نترس فقط از خدا بترس!درحالی که باید میگفتن: از همه بترس فقط از خدا نترس! ...
حسین پناهی:و می رفتم و می رفتم و می رفتماز روزی به روزیاز شهری به شهریزیر آسمان وطنیکه در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند !...
یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل......
حرمت نگه داردلم... گلمکه این اشک هاخون بهای عمر رفته ی من است...
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده ، تنها به شمعی قانع اند واندکی سکوت......
لنگه های چوبی درب حیاطمانگرچه کهنه اند و جیرجیر میکنندولی خوش به حالشان که لنگهٔ همند…...
حسین پناهی :لازم نیست اطرافمان پر از آدم باشدهمان چند نفری که اطرافمان هستند آدم باشند کافیست.....
ما که از هر چیز ترسیدیم سرمان آمد...!بیا تمرین کنیم کمی از "خوشبختی "بترسیم!...
از آشِ روزگار چنان دهانم سوختکه از ترس آب یخ را هم فوت می کنم...
با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد...
پنجره را باز کنو از این هوای مطبوع بارانی لذت ببرخوشبختانه باران، ارث پدر هیچ کس نیست...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خواب خوابی برای جانجانی برای مرگ مرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی من...
پدرم همیشه می گفت: به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باش.اما من با این مردمبه مرگ قبل از زندگی اعتقاد پیدا کردمو هر روز میمیرمبی آنکه زندگی کرده باشم....
جرم ما دهاتی ها هیچوقت ثابت نمی شود ؛ چون رنج کارگری ، آثار انگشتانمان را سائیده است !حسین پناهی...
جالب است،ثبت احوال همه چیز را در شناسنامه ام نوشته است به جزاحوالم...!...
گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر رامیان مردمی که حدوداً می خرند و حدوداً می فروشنددر بازار بورس چشم ها و پیشانی هاو بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد......
شب در چشمان من استبه سیاهی چشمهایم نگاه کنروز در چشمان من استبه سفیدی چشمهایم نگاه کنشب و روز در چشم های من استبه چشمهایم نگاه کنپلک اگر فرو بندمجهانی در ظلمات فرو خواهد رفت...
گفتمش : مرد دریا هستم !جز دل ِ دریایی ،هیچ ندارم همراه...گفت :آدمی ماهی ِ زهر آیینی ست!مسمومی!...و گذشت!...
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم!چرا صدایم کردی؟چرا!سراسیمه و مشتاق، سی سال بیهوده در انتظار تو ماندمنیامدی! نشان به آن نشان،که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشتو عصر، عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل و جگر!...
با فنجانی چای هم می توان مَست شداگر اویی که باید باشد، باشد...
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ!ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ، ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ؛ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺲ نسپار...
دورتر...این جاحوالی خوشه ی گندم از داس افتاده یی من بودم که می خواندمبا تک بال پوسیده امدورتر...این جاپشت، نه صدایی دیگرقطعا روزی صدایم را خواهی شنیدروزی که نه صدا اهمیت داردو نه روز!...
و میرفتم و میرفتم و میرفتماز روزی به روزیاز شهری به شهریزیر آسمان وطنیکه در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند !...
هیچ وقت شوهرتون رو به خاطر عیبهاش سرزنش نکنید!شاید اون به خاطر همین عیباش بوده که نتونسته با یکی بهتر از شما ازدواج کنه!!!اینو خودم گفتم...حسین پناهی کار داشت، سلام رسوند...
ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ .ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ !ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ .ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ...
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،چون من که آفریده ام از عشقجهانی برای تو...
خدایا آسمانت متری چند؟ ؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد.....
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه !ولی ما جماعت برعکسیم ؛ برای مرده گل میبریم و فاتحهی زندگی بعضیها را میخوانیم ......
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتمحتی عشق را...! ️️️...
پایانی برای قصه ها نیست...نه بره ها گرگ میشوند،نه گرگها سیر،خسته ام ازجنس قلابی آدمها...دار میزنم خاطرات کسی را که،مرا آزرده،حالم خوب است،اما گذشته ام درد میکند......
مادربزرگگم کرده ام در هیاهوی شهرآن نظر بند سبز راکه در کودکی بسته بودی به بازوی مندر اولین حمله ناگهانی تاتار عشقخمره دلمبر ایوان سنگ و سنگ شکستدستم به دست دوست ماندپایم به پای راه رفتمن چشم خورده اممن چشم خورده اممن تکه تکه از دست رفته امدر روز روز زندگانیم ((حسین_پناهی))...
بر میگردمبا چشمانمکه تنها یادگار کودکی منندآیا مادرم مرا باز خواهد شناخت...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خوابخوابی برای جانجانی برای مرگمرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی؟...
از عشق سخن گفتنبرای آدمی هنوز خیلی زود است !خیلی زود......
روی در سیگار فروشی نوشته بود :بهمن تمام شدآزادی نداریمتیر موجود است...
دندانم شکست برای سنگ ریزه ایکه در غذایم بود…درد کشیدم و گریستم نه برای دندانم…برای کم شدن سوی چشمان مادرم...
چه میهمانان بی دردسری هستندمردگاننه به دستی ظرفی را چرک می کنندنه به حرفی دلی را آلودهتنها به شمعی قانعندو اندکی سکوت...
پشت چراغ قرمزپسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت :چسب زخم نمی خواهید ؟پنچ تا ، صد تومن ،آهی کشیدم و با خود گفتم :تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ،نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو ......
من زندگی را دوست دارمولی از زندگی دوباره می ترسم!دین را دوست دارمولی از کشیش ها می ترسم!قانون را دوست دارمولی از پاسبان ها می ترسم!عشق را دوست دارمولی از زن ها می ترسم!کودکان را دوست دارمولی از آینه می ترسم!سلام را دوست دارمولی از زبانم می ترسم!من می ترسم ، پس هستماین چنین می گذرد روز و روزگار منمن روز را دوست دارمولی از روزگار می ترسم!...
چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانندبه هر کجا که نگاه کنی ،خدا آنجاست ......
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویشمانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم...
سرخ میشوی وقتی میشنوی دوستت دارمزرد میشوم وقتی میشنوم دوستش داریچهارشنبه سوری راه انداختهایمسرخی تو از من، زردی من از تو!همیشه من میسوزمو همیشه تو میپری...
ماندنبه پای کسی کهدوستش داریقشنگترین اسارت زندگی است...
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بودمامی دویدیم و زندگی راه رفتن بودما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود...
در انتهای هر سفردر آیینهدار و ندار خویش را مرور می کنماین خاک تیره این زمینپاپوش پای خسته اماین سقف کوتاه آسمانسرپوش چشم بسته اماما خدای دلدر آخرین سفردر آیینه به جز دو بیکرانه کرانبه جز زمین و آسمانچیزی نمانده استگم گشته ام ‚ کجاندیده ای مرا...
ما زنده ایم چون بیداریم ما زنده ایم چون می خوابیم و رستگار و سعادتمندیم زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست...