نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام
این پا و آن پا میکرد!
نانوا به او گفت؛
چرا اینقدر نگرانی؟
گفت؛گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان
بخرم،می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت؛
نگران نباش،گوسفندانت را به خدا بسپار!
چوپان گفت؛به خدا سپرده ام
اما او خدای گرگها هم هست...!
ZibaMatn.IR