پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پرسیدند که روزگار چگونه می گذرانی؟گفت: «سه مَرکب دارم؛ بازبسته؛ چون نعمتی پدید آید، بر مَرکب شُکر نشینیم و پیش او باز شوم و چون بلایی پدید آید، بر مَرکب صبر نشینم و پیش باز روم و چون طاعتی پیدا گردد، بر مَرکب اخلاص نشینم و پیش روم.»...
ملا غضنفر در حالی که داشت تمام تلاششو میکرد که با سیم چین یه پیچ رو باز کنه زنش میاد بالا سرش و بهش با دلسوزی میگه عزیزم این پیچ فقط با آچار فرانسه باز میشهملا رو به زنش میکنه و با غرور جواب میدهمن از وسایل غربی ، استفاده نمیکنم....
ملا غضنفر میمیره میره اون دنیابهش میگنملا ، باید امتحان بدی100 تا سوال چهار گزینه ای ازت میپرسیماگه تو این امتحان قبول شدیمیری بهشتاگه قبول نشدی میری جهنمملا عصبانی میشهداد و هوارمیگه آخه شماها نگفته بودین اینجا اینجوریهمن این همه نماز خوندمروزه گرفتماین همه سال عبادت کردمچرا بی انصافیچرا بی عدالتی ...خلاصه ملا غضنفر انقدر داد و بیداد میکنه که برزخُ میزاره رو سرشآخر سر بهش میگنملا این کولی بازیا فایده نداره عز...
خان روستا ملا غضنفر رو باغبون میکنه و خودش با کلی خدم و هشم میره مسافرتبعد از چند مدت میبینن ملا گوشه باغ نشسته داره زار زار اشک میریزهازش میپرسنچرا داری گریه میکنیملا با چشمای گریون و گلوی بغض گرفته جواب میدهگلا دارن خشک میشنمیگن خوب چرا بهشون آب نمیدی مگه باغبون خان نشدی؟ملا میگه چرا شدم ولی خان وقتی داشت میرفت سفر بهم گفت:ملا تا من برمیگردم همینجا بشین از جات تکون نخور......
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده.پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفتهاند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن....
به دست آهن تفته کردن خمیربه از دست بر سینه پیش امیرعمر گرانمایه در این صرف شدتا چه خورم صیف و چه پوشم شتاای شکم خیره به نانی بسازتا نکنی پشت به خدمت دو تا...
دو برادر یکی خدمت پادشاه کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که :چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت :تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن....
مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت. به پای دژی رسیدند. از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند. مرد، خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟»....
مردی به دیدن بیماری رفت. پرسید: «چه بیماری داری؟». گفت: «تب دارم و گردنم درد می کند. اما سپاس که یک دو روز است تبم شکسته است. اما گردنم هنوز درد می کند». مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین یکی دو روز می شکند.»...
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:”این مور را ببینید که با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى کشد؟” مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:”مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت کشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن”،...
یکی آواز می خواند و می دوید. پرسیدند که: «چرا می دوی؟» گفت: «می گویند که آواز من از دور خوش است. می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم!»....
ابر بارانم، اشک اشکم حکایت می کنماین زمانه عمر، گریان شکایت می کنماشک ما ریخت، چو خون به دلم رفتعصیانِ سیل غم زِنهار، هدایت می کنم...
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی...
مادر بزرگم حرف قشنگی میزد، می گفتهوا که خنک میشه...درخت هایی که سایه مینداختن فراموش میشن*حکایت خیلیاست*...
نامش را گذاشته امجانِ دلیعنی هم جان من است ، هم دل...حکایت ما فراتر از عشق استدر جستجوی نامی برای احساسمان هستیمتا آن زمان ،دو کبوتر عاشقصدایمان کنید... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
دنیاحکایتِ ملانصرالدین است دنیا!عزیزِ دل!درختها را میبریم تا اسکناس شوند،یا کاغذهایی که بر آنهانامههای عاشقانه بنویسیم.حکایتِ ملانصرالدین است دنیا!هر شب خوابِ جهانی بیتفنگ و تیرکمان میبینیمبر بالشهایی پُر شده از پَرِ پرندهگانو هیچکس از خود نمیپرسدچرا در عهدِ عتیقبرف نمیبارد.دنیا مضحکتر از آن استکه شاعران به فکر تغییرش بیفتند.دنیا یعنی:صفِ پلیس ضد شورشرو در روی پابرهنههای کشمیر.دنیا یعنی:من ...
حکایت اون سربازى نباشیدکه اونقدر نامه داد تا اینکهعشقش ، عاشق پستچی شدهرچیزی اندازه ای داره ، حتی خوبی...
.حکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت میدارم.....
الاغ گفت :رنگ علف قرمز است!گرگ گفت :نه سبز است!باهم رفتند پیش سلطان جنگل( شیر )و ماجرای اختلاف را گفتندشیر گفت: گرگ را زندانی کنید...گرگ گفت :ای سلطان، مگر علف سبز نیستشیر گفت: سبز استولی دلیل زندانی کردن توبحث کردنت با الاغاست......
دو برادر بودند که یکی از آنها معتاد و دیگری مردی متشخص و موفق بود. برای همه معما بود که چرا این دو برادر که هر دو در یک خانواده و با یک شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسیدند. پاسخ داد: علت اصلی شکست من، پدرم بوده است. او هم یک معتاد بود. خانواده اش را کتک می زد و زندگی بدی داشت. چه توقعی از من دارید؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دلیل موفقیتش را پرسیدند. در کمال ناباوری او گفت: علت موفقیت من پدرم است...
مورچه ای دانه ی درشتی برداشته بود و دربیابان می رفتازاوپرسیدندکجامی روی؟گفت:می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگرزندگی می کند ببرم.گفتند:واقعأکه مسخره ای!تواگرهزارسال هم عمر کنی نمیتوانی این همه راه را پشت سربگذاری و از کوهستان ه ابگذری تا به او برسی...مورچه گفت:مهم نیست،همین که من در این مسیر باشم،او خودش می فهمد که دوستش دارم..دوستی کلام زیبایی ست که هر کس درکش کرد،ترکش نکرد....
شیخی بهلول را گفت؛بهشت جای فرزانگان و عاقلان باشدنه دیوانگانی چون تو !بهلول گفت؛من دیوانگی خود را قدر میدانمکه مانعی باشد برای ورود به بهشتیکه فرزانه ایی چون تو،در آن آید!...
روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سرکرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: بهلول! برای چه این خبر کذب در شهر می پراکنی، در حالی که من زنده ام؟ بهلول گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را که دیدم یقین کردم خلیفه مرده است که ماموران این گونه ستم می کنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!...
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل...
از عقابی پرسیدند:آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟عقاب لبخند زد و گفت:من انسان نیستمکه با کمی به بلندی رفتنتکبر کنم!من در اوج بلندینگاهم همیشه به زمین است........
گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند... “پایِ “معرفت که میاد وسط “دستِ “خیلیا کوتاه میشه...یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنتاگه خودتو بگیری میندازنت ...مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند :معذرت میخوام ..مزرعه را موریانه خورد،ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدارنه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند ..“زمان” ...
مجلس میهمانی بود.پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده؛ به همین دلیل با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:زیرا انتهایش خاکی است؛ می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود....
ویلی: تو اینجا چکار می کنی؟چارلی: خوابم نمی برد. قلبم داشت آتش می گرفتویلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی! باید یه چیزی راجع به ویتامین و این حرفها یاد بگیری.چارلی: اون ویتامین ها چه فایده ای داره؟ویلی: اونا استخوناتو درس می کنن.چارلی: آره، اما قلب آدم که استخون نیست...!...
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»...