پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جان که مپرسبا این همه حال و در چنین تنگدلیجا کرده محبت تو چندانکه مپرس...
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند...
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیستکز خون دل و دیده برو رنگی نیستدر هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیستکز دست غمت نشسته دلتنگی نیست...
در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس با این همه حال و در چنین تنگدلیجا کرده محبت تو چندان که مپرس...
گر با غم عشق سازگار آید دل بر مرکب آرزو سوار آید دل گر دل نبود کجا وطن سازد عشقور عشق نباشد به چه کار آید دل...
هرگز نبود شکست کس مقصودم آزرده نشد دلی ز من تا بودمصد شکر که چشم عیب بینم کورست شادم که حسود نیستم ، محسودم...
خواهم زخدای خویش کنجی که در آنمن باشم و آن کسی که من می خواهم...
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه...
دلْ جز ره عشق تو نپوید هرگزجانْ جز سخن عشق، نگوید هرگزصحرای دلم عشق تو شورستان کردتا مهر کسی در آن نروید هرگز......
ای بار خدا به حق هستیشش چیز مرا مدد فرستیایمان و امان و تن درستیفتح و فرج و فراخ دستی...
مجنون به نصیحت دلم آمده استبنگر به کجا رسیده دیوانگی ام !...
وز دست غمت جان به سلامت نبرم من ......
گفتی که گنه کنی به دوزخ ببرم این را به کسی گو که تو را نشناسد ...
بی یاد تو هر جا که نشستم ، توبه...
من بودم و دوش، آن بتِ بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیثِ ما به پایان نرسید شب را چه گنه، حدیثِ ما بود دراز...
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای؟گفت: یا آب است؛ یا خاک است یا پروانه ای!گفتمش احوال عمرم را بگو؛ این عمر چیست؟گفت یا برق است؛ یا باد است؛ یا افسانه ای!گفتمش اینها که میبینی؛ چرا دل بسته اند؟گفت یا خوابند؛ یا مستند؛ یا دیوانه ای!گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟گفت یا باغ است؛ یا نار است؛ یا ویرانه ای!...
دانی که چه ها چه ها چه ها می خواهموصل تو من بی سر و پا می خواهمفریاد و فغان و ناله ام دانی چیستیعنی که تو را تو را تو را می خواهم...
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم...
او عاشق دیگری و من عاشق اوای دل پروانه صفت سوخته ای سوخته ای...
آن یار طلب کن که تو را باشد و بسمعشوقه ی صد هزار کس را چه کنی ؟...
وز دست غمت جان به سلامت نبرم من...
گویند که چرا دل بدیشان دادیولله که من ندادم ایشان بردند...
تا ولولهٔ عشق تو ، در گوشم شدعقل و خرد و هوش ، فراموشم شدتا یک ورق از عشق تو ، از بر کردمسیصد ورق ، ازعلم فراموشم شد...
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آنمن باشم و آن کسی که من میخواهم...
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوستتا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوستاجزای وجودم همگی دوست گرفتنامیست ز من بر من و باقی همه اوست...
گفتا که : دلت کجاست ؟گفتم : بر اوپرسید که : او کجاست ؟گفتم: در دل...