یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی...
با سرود نام تو دل می تپد...
جز نام تو نیست بر زبانم...
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را...
سپارم به تو جان که جان را تو جانی...
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی...
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل...
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
ای کاش می شد یک بارتنها همین یک بارتکرار می شدی تکرار...
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته امپیش چشمان تو اما سپر انداخته ام...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشیو مرا غم ببرد...
بیا در آغوشم بفهمنددنیا دست کیست...
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
صبح یعنی که به یکبوسه مرا مست کنیتا به شب پیش خودت یکسره پابست کنی...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ستبی قرارم کرده ای ....اما دلت با دیگری ست...
من در خیال خویش خواب خوب می بینمتو می آییو از باغ تنت صد بوسه می چینم...
ای رفته ز دل راست بگوبهر چه امشببا خاطره ها آمده ای باز به سویم...
دل را قرار نیستمگر در کنار تو...
ندارمتو شب چه بی رحمانهیادآوری می کند ......
امشب منم مهمان تودست من و دامان تویا قفل در وا می کنییا تا سحر دف می زنم...
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشمچند وقت است که هر شببه تو می اندیشم...
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ دروندختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده...
سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببریقلب من سوی شما میل تپیدن دارد...
به جای اینکه خیال محال من باشینمیشود که بیاییو مال من باشی ؟...
تو را در روزگاری دوست دارمکه عشق را نمی شناسند...
هر چند حیا می کند از بوسه ی ما دوستدلتنگی ما بیشتر از دلهره ی اوست...
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم...
امیدی نیستاز شانس بد منزیباتریندختر شهر هم هستی...
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم...
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلمیک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویمبند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم...
تو نباشی من از اعماق غرورم دورمزیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم...
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادمبنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
می تپد قلبم و با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
دلم را به کجای این شهرمشغول کنمکه نگیردبهانه ی تو را ......
زندگی نیست بجز عشقبجز حرف محبت به کَسیوَر نه هر خار و خسیزندگی کرده بسی...
زندگی چیست ؟به جز لحظه ی خندیدن تو...
من از قیدت نمی خواهم رهایی...
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی...
تو بهانه زیبا برای تکرار نفس کشیدن هر روز منی...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من داندو من دانم و دل داندو من...