چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
من که منم جای کسی نیستممیوه ی طوبای کسی نیستمگیج تماشای کسی نیستممزه ی لب های کسی نیستمدلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی ام...
من یک بسته ی اسرار مرموزممثل یک بنای کهنه ام که دست برد های روزگار مرا سیاه کرده استسرم به شدت می چرخدتو مرا مرمت کن...
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست...
تو در چشم من همچو موجیچه میشد اگر ساحلی دور بودمشبی با دو بازوی بگشوده خودتو را می ربودم تو را می ربودم...
هر بار کهخوشه ی خشم چشم هایتفرمان نگاه می دهدهزار و یک سرباز بی گناه عاشقدر من کشته می شود ......
شبی که تو کنارم باشیساعت هابه خواب می روند...
و عشق ، تنها عشقمرا به وسعت اندوه زندگی ها بردمرا رساند به امکان یک پرنده شدنو نوشداروی اندوه...
نام تو سرود زندگیستمن تو رابهترین بهترین من خطاب میکنم...
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد...
گفتند گناه است در آغوش تو خفتنبگذار بگویند که گنه با تو ثواب است...
گفتتوی این قلب خستهبه جز درد چه داریتو را تو را تو را هنوز...
به در و دیوار می کوبدمشدت تپش های قلب بیقراریکه کرده هوای موسیقی صدایت را...
من بی تو پریشان و توانگار نه انگار...
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟...
رفتی و رو در روی سیاهی ایستاده امیکه و تنها درشب های تاریکشب های دلتنگشب های خاموششب های دلگیرشب های زنجیرشب های غربتشب های بیدادشب های فریادشب های مرگ زندگی...
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت...
من به دنبال کسی میگردمکه دلش پنجره ی بازِ نگاهم باشدو بدانم که حواسش به من استعاشقی رسم نگاهش باشدو من آرام آراممحو زیبایی روحش بشوم دل ببندم به دلشو دل انگیز ترین عشق و نگارش بشومکسی از عمق دلم می گوید ما که گشتیمنبود...
ما تعبیر کدام کابوسیم؟!اینچنین_تلخاینچنین_دور...
بی تو سحر نمیشودخواب مرا نمیبردیاد تو و خیال تواز سر من نمیرودبی همگان به سر شودبی تو چگونه سر شود ؟...
بی همگان به سر شودبی تو به سر نمی شودداغ تو دارد این دلمجای دگر نمی شود...
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام...
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیستگر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست...
بعد صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز ؟ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز...
من پذیرفتم شکست خویش راپندهای عقل دوراندیش رامن پذیرفتم که عشق افسانه استاین دل درد آشنا دیوانه استمیروم شاید فراموشت کنمبا فراموشی هم آغوشت کنممیروم از رفتن من شاد باشاز عذاب دیدنم آزاد باش...
گفتیز فراق ما پشیمان گشتی ؟ای جان چه پشیمان ، پشیمانی ها...
تا تو را دیدم قسم خوردم که ترکش میکنم لب نخواهم زد به هر جامی به جز لبهای تو...
دین اگر دستم ببندد از هم آغوشی تومن مسیحی،من کلیمی،گبر و کافر میشوم...
در عمیق ترین جای سینه ام تو را نفس می کشم...
خودت را دریغ نکن از من بگذار بوسه اتمعجزه ای شود و تمام این شب ها را بخیر کند...
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی...
صد بار گر از غمت بمیرمپیوند به دیگری نگیرمزین عهد که با تو بستم امروزعهد همه را شکستم امروز...
همه یک سو و تو یک سوچه بگویم دگر ؟...
عشق یعنیکه جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
مرا در آغوش می فشاریو من احساس می کنم که رها می شومو عشق مرگ رهایی بخش مرااز تمام تلخی ها می آکند...
ز کدام ره رسیدی ؟ز کدام در گذشتی ؟که ندیدهدیدهناگهبه درون دل فتادی ؟...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیمماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی...
من از عهد آدم تو را دوست دارمسلامی صمیمی تر از غم ندیدمبه اندازه ی غم تو را دوست دارمتو را دوست دارم...
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفتسالهاست که از دیده ی من رفتی و لیکدلم از مهر تو آکنده هنوززیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکستدر خیالم اما همچنان روز نخستتویی آن قامت بالنده هنوزآتش عشق پس از مرگ نگردد خاموشگر که گورم بشکافند عیان می بینندزیر خاکستر جسمم باقی استآتش سرکش و سوزنده هنوز...
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از منبریده باد زبانم ، چه ناروا گفتمتو نیمه نیستی ای جانتمام من هستی...
دل از دل بکندم که تا دل تو باشیز جان هم بریدم که جان را تو جانی...
تو سراسیمه بیا تا که من آرام بمیرم...
در دنیا دو نابینا هست یکی تو که عاشق شدنم را نمی بینی یکی من که به جز تو کسی را نمی بینم...
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیمو تازه داشته باشد بیا گناه کنیمنگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بودبیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم...
توحید نه آن استکه خدا را یگانه دانمبلکه توحید من آن استکه تنها با تو یگانه گردم...
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ دروندختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده...
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُشچند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟...
لذت دنیاداشتن کسی استکه دوست داشتنشحواسی برای آدم نمی گذارد...
گاهگاهی که دلم می گیردپیش خود می گویمآنکه جانم را سوختیاد می آرد از این بنده هنوز ؟گفتم از عشق تو من خواهم مردچون نمردم هستمپیش چشمان تو شرمنده هنوزگر چه از فرط غروراشکم از دیده نریختبعد تو لیک پس از آن همه سالکس ندیده به لبم خنده هنوز...
دست از طلب ندارم تا کام من بر آیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید...