سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
او ز من رنجیده استآن دو چشم نکته بین و نکته گیردر من آخر نکته ای بد دیده است من چه می دانم که اوبا چه مقیاسی مرا سنجیده است من همان هستم که بودم ، شاید اوچون مرا دیوانه ی خود دیده استبیوفایی می کند بلکه مندور از دیدار او عاقل شوم او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق رامن نمی خواهم که حتی لحظه ایلحظه ای از یاد او غافل شوم...
هیتلرموسولینیاستالینناپلئونهمه احمق بودندکدام مرد عاقلی بجای بافتن موی معشوقه اشعمرش را صرف جنگ می کند ...!؟__...
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از منبریده باد زبانم ، چه ناروا گفتمتو نیمه نیستی ای جانتمام من هستی...
دیشبقصه ات را برای کسی روایت کردمدیشبهزارمین شبی بود کهدوباره عاشقت شدمدوباره عاشقت شدم...
تو مرا زمزمه کنتا دلم آرام شود ......
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان...
دل ندادم تا فراموشم کنیبا غم و غصه هم آغوشم کنیجام می گیری ز دست هر خسیکی به حال این دل ما می رسی؟...
امروز هم می خواستم بگویم !دوستت_دارم_...درست_مثل_دیروز_یا_حتی_قبل_تراما_نمی_دانم_چرایک_روز_می_شود_سلامیک_روز_می_شود_مراقب_خودت_باشیک_روز_می_شود_،هیچ_بگذریماصلا_لعنت_بر_مخترع_غرور...
تا نفس کشیدن دارد نفسم حرام باد ، گر جز نام تو، یاد من باشدتا چشم توان دیدن داردکور شود چشمی که غیر تو دیدن دارد...
شب ها دو لب من، به هم از ناله نیایدتا او همه شبخفته دهن بر دهن کیست...
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوهبی تو سرگردانتر از پژواکم در کوهگرد بادم در دشتبرگ پاییزم ، در پنجه ی بادبی تو سرگردانتر از نسیم سحرماز نسیم سحر سرگردانبی سرو سامانبی تو اشکمدردمآهمآشیان برده ز یادمرغ درمانده به شب گمراهمبی تو خاکستر سردم ، خاموشنتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوقنه مرا بر لب ، بانگ شادینه خروشبی تو دیو وحشتهر زمان می دردمبی تو احساس من از زندگی بی بنیادو اندر این دوره بیدادگریها هر دمکاستنکاهید...
بیا به جنگ تن به تنشلیک خنده از تورگبار بوسه با من...
از میان دوستت دارم هایگاه و بی گاهی که شنیده امعجیب عاشقدوستت دارم های توام ...که هرگز نگفتی ... !...
از تب آن دو لب چون عسلتعمریست که می سوزم و درمانم نیست...
این من ، با هیچ توییغیر خودت ، ما شدنی نیست...
من پر از درد توام بیمار میدانی که چیست ؟...
موهایم را بباف...ای دستانت گره گشای روزگارم !...
گر ز مسیح پرسدتمرده چگونه زنده کردبوسه بده به چشم اوبر لب ما که این چنین...
گاه چنان دوست دارمتکز یاد می برم که مرا برده ای ز یاد...
وقتی نیستیبیشتر از تو می ترسمنبودنت شکل نابودیستوقتی نیستیگوییتمام دیوارها خراب می شوند...
بیا ذوب کندرکف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
من فقط به چشمان تو مؤمن هستممن فقط به قلب تو مومن هستمو جز قلبت هیچ خدایی ندارممن نه به شیطان باور دارمو نه به جهنم و عذاب آنمن فقط به چشمان و قلب شیطانی تو مؤمن هستم...
اگر قرار باشدکسی به هر دلیلییک روز شرح حال مرا بنویسدتو در هر سطری از درد و شادیش حضور خواهی داشتچرا که بهترین اتفاقی هستی که برایم افتاده است...
تو را به جای همه کسانی که نشناخته امدوست می دارمتو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته امدوست می دارمتو را برای خاطر دوست داشتندوست می دارم...
هنوز اسم تو تنها اسمی استدر زندگی منکه هیچ کس نمی تواند چیزی در موردش بگوید...
من رویا دارمرویای من بوسه ای است وقت خواببر لبانتو چشمانت به وقت بیداری نگاهم کندو این رویای کمی نیست...
ای من فدای چشم تویاد عزیزت از همه ی یادها جداست...
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی...
می جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستی می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم بازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرم آن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنم...
من دلم بی تو سر نخواهد کرد...
شکسته باد دلمگر دل از تو بردارم...
فقط من می دانمتو چقدر زیبایی...
به حول و قوه ی زیبایی تو برخیزمو از پرستش غیر از تو اجتناب کنم !...
حال من هرگز خوب نشداِلا با دوست داشتن توبهانه می گیرم تونفس می کشم تو نگاه میکنم تومی سُرایم همه از توتمنا می شوم ز نام توگمانم عشق تفسیر می شود در عمق وجود تو...
تو را من دوست دارم تا جهان هست...
تو همانی که به دیدار تو من بیمارم...
چشمانت سبز و روشنو گیسوانت رودی از آفتابتو آخرین بازمانده ی فرشته هاییدرین سیاره تاریکو حتمادریا اسم کوچک توستوقتی به تو می اندیشمپاک می شوم...
تهران ، استانبول،پاریس،....فرقی نمی کند کجا باشیهمه ی شهرهازشت و غم انگیزندبه وقت دلتنگی...
بارانی که روی این شهر می باردیک شبروی استانبول نیز خواهد باریدهمین طور که روی لندنو یا باکوهر کجا باشییک شب به یاد نخستین دیدار دل تو نیز خواهد شکستمثل دل منزیر بارانی که از ابر خاطره ها می بارد...
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس...
گمان مبر که فراموش کردمتهیهاتز پیشم ار چه برفتینرفتی ز یادم...
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گوییدوستت دارم...
چه بد است رسم زمانه که مرا از بر یارم همه آن دور بداردو در این باغ دل من گل زیبای برش را نه برآرد نه بکارد ......
ای دورترینجز تو کسی به من نزدیک نیست...
صدایم کنبگذار در امواج صدایت دیوانه شوم...
چگونه بگویم؟دیگر دلم گرفته از این حرمت و حریمدیگر به تنگ آمده ام منتا چند می توانم باشم از او جدا ؟...
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرمآن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید...
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل...
صدایت قوی ترین اسلحه ی دنیاستهمین که می گویی دوستت دارمهمه ی دلهره های قلبممی میرند...
وقتی به زلال نگاهت زُل میزنمحرف که هیچ نفس هم کم میاورم...