سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پیشبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد...
خاصیت پاییز است ، در کوچه ها خاطره حراج می کنند،پشت پنجره ها لبخند کمیاب می شود،درخت ها دلبَری را تمرین می کنندو برگ ها، دلبُری،من هم شایدتیتر روزنامه ی شنبه شوم، "حساسیت فصلی "جان یک نفر را گرفت!!!...
دیشب خوابت را دیدمصبحشمعدانى باغچه مانگل از گلش شکفته بود...!...
می آیی،و همه می بینندکه با یک گل هم "بهار"می شود.....
گل های روسری ات راکجای این شهر تکانده ای؟که در تمام خیابان هایش،" بهار" را به حراج گذاشته اند...
من تنها ترین مرد دنیا را میشناسم!همین همسایه ی روبرویی،سی سالی میشودکه با کلید در را باز میکند ......
و تو همان اناری باش !که قرار است با پائیز برسد ......
امروز هم می خواستم بگویم !دوستت_دارم_...درست_مثل_دیروز_یا_حتی_قبل_تراما_نمی_دانم_چرایک_روز_می_شود_سلامیک_روز_می_شود_مراقب_خودت_باشیک_روز_می_شود_،هیچ_بگذریماصلا_لعنت_بر_مخترع_غرور...
نشسته باز خیالت کنار من امادلم برای خودت تنگ می شودچه کنم ؟...