پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خانواده ما دایره ای از قدرت عشق استکه با هر تولد و هر عضو جدید دایره بزرگ تر می شود...
وقتی به زندگی تان نگاه می کنیدبزرگ ترین خوشبختی هاخوشبختی های خانوادگی است...
خانواده ما مانند شاخه های یک درخت استممکن است در جهت های مختلف رشد کنیم اما هنوز ریشه های ما یکی است...
خانواده یعنی گذشت و ایثار بی منتخانواده یعنی عشق و محبت بی شمارخانواده یعنی یک اتفاق خوب برای رسیدن به هدف های بلندخانواده یعنی تحمل کمبودها و سختی ها در کنار یکدیگر...
خانواده یعنی همه چیز برای منمن آن ها را با تمام قلبم دوست دارم و دوست دارم اوقاتم را با آن ها بگذرانمو هرکاری انجام خواهم داد برای این که آن ها را خوشحال کنم...
خانه جایی است که خانواده ام استاز والدین تا همسر، از خواهر و برادر تا بچه ها، برادرزاده ها و خواهرزاده هاخانواده یعنی همه چیز …خانواده من دنیای من استقلب من استروح من استخون در رگ های من است...
خانواده یعنی عشق، یعنی جریان زندگی...
خانه یعنی داشتن جایی برای رفتن به آنخانواده یعنی داشتن کسی که به تو عشق می ورزدو داشتن هر دوی آن ها نعمت و خوشبختی است...
راز یک خانواده خوشبخت این است که اعضای خانواده یاد گرفته اند که به یکدیگر عشق بورزند...
خانواده یعنی عشق، آرامش،انگیزه...
دختر کوچولوی زیبای من ، با تو شکوفه های زندگی به بهار می رسند و بی تو خانواده، بی مفهوم ترین واژه ای می شد که در لغت نامه ها می شد پیدا کنی....
یلدای امسالاولین یلدای با هم بودنمونهبابت یلدایی که قراره برام بیاریداز تو و خانواده ی عزیزت ممنونم...
اگه رفاقت شما بیش از هفت سال دووم بیارهشما دیگه دوست نیستید، خانواده اید...
خونواده مث اجاق میمونه زود ازش جدا شى پخته نمیشىدیر ازش جدا شى بى مصرف باقى میمونى ....
من تو را مثلِ آخرین روزِ هفتهمثلِ پنج دقیقه خوابِ بیشترمثلِ یک صبحانه یِ دورهمیمثلِ بویِ سنگکِ داغ، دوست دارممن تو را مثلِ یک چایِ دبش و گرممثلِ یک صندلی کنارِ شومینهمثلِ یک کلبه یِ چوبی در دلِ جنگل، دوست میدارممن تو را مثلِ خوابیدن زیرِ نورِ ستاره هامثلِ لبخند زدن به یک کودکمثلِ قدم زدن زیرِ باران، دوست میدارممن تو را مثلِ یک مادر، یک پدر، مثلِ یک خانواده دوست میدارممن تمامِ این ها را در کنارِ تو دوست میدارممن شما را ...
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.بابام می گفت:نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و ن...