جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
با لبخندی از خواب برمی خیزمو به آغوش خاک این روز را می پیچمبا هر نفسی روحم پر می شود از زندگیصبحت را خوش بخت می خوانم ای آفتابی که مرا بیدار می کنی...
ای کاش روح بودم و در کالبدتت فرو میرفتمو هر آوایت را جانانه ستایش میکردم وگوهر عشق را بر طاق دلت میگذاشتم وپیوسته ، بر وجود گران بهایت بوسه میزدم....
سگ مست چشمانت مرا لحظه به لحظه میدرددندان به دندان روح را میکند از جان می برد...
ای بهارِ دلنشین، ای روحِ زندگیبا آمدنت، جهان دوباره زنده شد...
عشق توبه قلب من روح تازه دمیده چشمای مجنون من مثل توروندیده...
روحم پریشونه ازپریشونی حالت قبل ازمرگم تورومن ندیده بودم ساکت فقط نگوغرورم نذاشت حسم روبگم که بدبسوزه روحم توگوربلرزه تنم...
مدت هاست که روح پر احساس خود را کشته ام و تبر بر دست بر تک تک درخت های امید دلم هجوم برده ام.......
هر آنچه دیدم تو بود هر چه شنیدم تو بودگل در بیابان منم به یاد باران منمدل از تو خالی نشد خشک از بی آبی نشددور از تو بی سامانم پیر از غم هجرانمروح از تنم خسته شد چون به پرش بسته شد ای تو روح و روانم عشق تو جان پناهمسوی تو پر میکشم دست از سرم میکشم...
از زمانی که راه رفتن با رکاب عقل را آموختم، همیشه در حد فاصل آگاهی از امری و تحقق آن امر، ترس و اشتیاقی سرشار وجودم را فرا می گرفت. به همین خاطر آشفتگی و تلاطم عجیبی را در این حد فاصل پذیرا می شدم. به قدری با ترس و تربیتی توأم با ترس به بار نشسته بودم که هر اتفاق تازه ای چون چنبره ماری مرا در خود محصور کرده و راه تنفس ام را می بست. بدون شک مسدود شدن راه حیات جسم، حضورش را به پایان می رساند. در یک لحظه! اما مسدود شدن مجرای زندگی روح، به تدریج و رف...
جسم اگر زندانی شود انسان راه چاره ای جویا شده، رهایی حاصل می شود. اما اگر روح خود را محصور در میله های زندان ببیند چه بسا خو گرفته، آن را حقیقتی در حیاتش معنا می کند....
از پشت پنجره، به این جنگل زیبا نگاه می کنم،همانطور که در صفحات یک کتاب غرق می شوم،نور ملایم صبح روحم را بیدار می کنددر حالی که عطر چای، به روحم گرما می بخشد.جنگل با رنگ سفید نقاشی شدههمانطور که شاخه های یخ زدهداستان هایی از زمستان را می گویند،در این لحظه ی آرام، لذت واقعی یافت می شود،جایی که شعر و طبیعت می رقصند، برای همیشه....
در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشداز آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشددلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن هاتو که در رگ رگت پیمان شکن بی یاوری باشدخودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکمبگو شعری تو در گوشت بخوانش داوری باشدبه گوشم شعر تا گفتم خدایی در خودم دیدمکه این مقصود عاشق هاست عشق اش سروری باشدکه روحم داده یزدانم منم آن بهترین خلقتدلم از عشق پر باشد کریم و اکرمی باشد...
هیچ ترسی از هزاران روز درون من نیستکه هزاران روز را به روحم امید داده استمی ترسم از یک روزی که هزاران روز را به روحم امید داده است...
اِی روح چِرا زِ جِسم دِل نِمی کَنی؟!...
پنجره ی روحم سوی آغوش طبیعتگشاده ست و می نگرم به پاییزاز شور و شعف پر است دلم از این فصلکه می شود پناهگاه روحمدر پاییز، برگ ها می ریزندو روحم را به سوی خدا می کشاننددر پاییز، آسمان آبی تر استو روحم را به سوی عشق می کشانند...
پنجره، آغوش طبیعت استکه روح را از قفس می رهاندو در آغوش هزار رنگ پاییزبه پرواز درمی آوردپنجره، پناهگاه روح استکه از هیاهوی شهر و روزگاربه آرامش می رساندو در خلوت خود، با خالق هستیبه راز و نیاز می نشیند...
انسان باید هر روز کمی موسیقی گوش کند، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند تا علایق دنیوی نتواند حس زیبا شناسی را که خداوند در روح او قرار داده است، از بین ببرد.یوهان ولفگانگ فون گوته...
مجسمه با کتابی در دست نشسته در آرامش، در اتاقی آرام ،نور می رقصد و سایه ها را عمیق می کند.چشمان او، دریچه ای به دنیای جدیدی از دانش،دستانش، دنیایی از اندیشه را ورق می زند.با ورق زدن هر صفحه،ایده ها و مفاهیم تازه ای زنده می شوند، و...روح آرام و اندیشمند به پرواز درمی آید.غزل قدیمی...
آیا فکر می کنید، چون من فقیر، ناشناخته، ساده و کوچک هستم، بی روح و بی قلب هستم؟ شما اشتباه می کنید! - من همان قدر روح دارم که شما دارید، - و همان قدر قلب! و اگر خداوند به من زیبایی و ثروت زیادی بخشیده بود، همان طور که برای شما سخت است از من جدا شوید، همان قدر برای من سخت است که از شما جدا شوم!شارلوت برونتی 📚 جین ایر...
در روزگاری که برای حفظ عشق تن را عریان میکنند من نفیس تر از تن ،روحم را برایت عریان کرده ام...
✍🏻 غزل پدرتقدیم به یار جانم، پدرم:«آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری»مرغی بُدی تو نالان، در قالب اثیریآزادی ات فغان بود، جسمت چو ناتوان بودروحی که خسته گردید، چون در قفس، اسیری!دیدم صدا زدی که در روی من گشاییدپاسخ برآمد اما، چون در شوی بمیری!شوق سفر به قلبت، درک حضور، ذهنتاز پا بلند کردت، مولای جان، امیرییارت نگاه می کرد، خندان به راه می کردگلبرگ های گلرنگ در بسترت مسیریناگه نگاه تو گشت اندر نگاه او محوجا...
وقتی دو انسان روحشان به یک دیگرگره میخورد ، هیچ چیزآنهارا از هم جدا نمی کندحتی مرگ!!!این را زمانی متوجه شدمکه پدر بزرگم بعد از فوت مادربزرگمکودکی فرزندان و آزار مادر خواندهرا بهانه کرد تا دگر زنی را در زندگی اشراه ندهدبه راستی که عشق حقیقی ، گم شده است...🥲🤍کوثرنجفی(چشمه)...
بر شانه ام می زند، یک روح...— هی رفیق خوش آمدی! *** از خواب بر می خیزم! -لیلا طیبی (رها)...
عشق هیچ سن و رنگ پوستی ندارد...هیچ ترس و شرمی ندارد... هیچ مرزی...همین باعث زیبایی آن می شود. شما نمی توانید برای عشق پیش بینی کنید، اما می توانید روح خود را آزاد کنید تا آن را دریافت کندعشق واقعی هیچ حد و مرزی نمی شناسد . بَند بر پای آن مَبندیداشک باران...
ویکتور هوگو:روح با آنچه می گیرد غنی می شود و قلب با آنچه می بخشد ......
آه گریه ی روح است ......
جهان سرد روحم ظهور تو را خمیازه می کشد...
جهانم سرد روح م کدام ظهور را خمیازه می کشد...؟؟...
هوا سرد است روح ظهور نور را خمیازه می کشد...
قلبم بی تو بیتابه مثل روح سرگردون برگردو به قلب من آرامش برگردون...
روح آدمی بیشتر از جسمش نیازمند مراقبت است همان طور که جسم ورزیده زیباست روح ورزیده هم متفاوت و خواستنی است افسوس که باشگاهی به اسم باشگاه پروش روح وجود ندارد و مربیان این رشته ترجیحشان در خفا بودن است به هر حال باید به هر راه ممکن و غیر ممکن پرورش روح را آغاز کردکه وزنه هایی که روح مجبور به بلند کردن آنهاست به مراتب سنگین تر و دردناک تر استو این تجربه تمام آنان است که در حلقه سماع می چرخند آن سه روز -سولماز رضایی...
درد تنها از جسم برنمی خیزد گاهی روح درد میکشد روحی که صبور باشد بزرگ می شود و به بالا می رود روح بی تاب ،بی طاقت می شود و چون جسم متلاشی می گردد شکستن روح ورود به سرزمین حیرانی و سرگردانیست پس هر سرگردان و حیرت زده ای را که دیدی به احترام از او گذر کن که او روحی زخمی و درد کشیده استسولماز رضایی...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیست وقتی در کنار کسی هستی اما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بود از همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوتسولماز رضایی...
صبحدموقتی که بادهادر بیشه های دورچنگ می زنندگویی نسیمچون نوازنده ایبه روحِ تو دست می ساید وبا کوبه ای خفیفنغمه ساز می کندنَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند وروح با نسیمتا بیشه های دورپرواز می کندمریم رضایی...
حالم از قلبم نفوذ کرد بیرون..روحم ترک خورد:)*...
طبیعت کتاب زندگیست ومهمترین درس آن درس پرواز استتا وقتی رها نشوی به پرواز در نخواهی آمداگر طالب کمالی باید رهاکنی دلبستگی هایت را کرم ابریشم تا از پیله دل نکند پرواز را تجربه نخواهدکردو روح زمانی به آرامش می رسد که جسم و دلبستگی هایدنیویش را رها کند پرواز بال نمی خواهد پرواز شجاعت می خواهدشجاعت رها شدن از تکیه گاهت ...
سرگردانی عجیبی ستماندن در دوراهی عشقتنه تاب رفتن دارمنه دلیلِ ماندنچون روحِ سرگردانم مُرده ام پیش از آنکه مُرده باشم....!به قلم شریفه محسنی \شیدا\ شاعر کتاب \غزل های شیدایی\...
یک روح نیز به سوخت نیاز دارد. می تواند خشک شود....
اشک دوش تابستانی روح است....
روح آدمی ممکن است با یکی از این سه ویران شود: با آنچه دیگران در حق تو می کنند، با آنچه دیگران وادارت می کنند در حق خودت بکنی و با آنچه خودت داوطلبانه با خودت میکنی....
دیروز فضول خانم مُرد.راستش دوست ندارم آن خدابیامرز را این طور خطاب کنم،نه این که حالا مرده و دستش از دنیا کوتاه شده، آنموقع که به بهانه های مختلف می آمد دم خانه هم دوست نداشتم به او فضول خانم بگویم.این اسمی است که همسایه ها روی او گذاشته اند.از وقتی که مُرده،احساس آرامش نمیکنم.مدام حس میکنم توی خانه است و روی همین مبل،رو به روی من توی سالن نشسته.گاهی حتی صدای راه رفتن اش را می شنوم.دیروز که دستانم را زیر شیرآب می شستم،حس کردم روی توالت فرنگی ن...
پنجشنبه که می شوددوستت دارم هایم راخیرات می کنمشاید به دستت برسد وفاتحه ای بخوانیبرای روح عاشقم......
بپیوندیمبه قدرت محض ،که با این اندک بینایی روح ،لغزشی بر تار مو کافیست ،برای افتادنو هرگز بر نخاستن ......
جسم فقط وسیله ای است که روح را حمل می کند....
ما میدانیم روح هر اندازه چیز جدیدی یاد بگیرد سیر نمیشود و رغبت او به معرفت بیشتر میشود و روح خود را گرسنه تر احساس میکند. عواطف ما نیز به همین ترتیب است. هراندازه توقعات ما بیشتر شود عنان تمایلات خود را رها ساخته ایم.به همین دلیل نیاکان ما بتوقعات خود تا حدودی قائل بودند و فهمیده بودند سعادت بستگی بروح دارد، فقیر و یا ثروتمند بودن بخودی خود سعادت و یا نکبت ایجاد نمیکند....
«عشق» روح است، پس از مرگ، نمیفرسایدعشق، سلطان جهان است -که میفرمایدعشق مانند کلیدی ست که در یک لحظهمیتواند در قلب همه را بگشاید!او نگهبان جهان است، حواسش جمع است!مثل چشمی ست که دارد همه را میپاید!هرکه پرسید که : «عاشق شده ای در عمرت»؟نکنی یک ذره تردید و نگویی «شاید»! همه ی زندگی ات در به در عشق نشو!تو اگر صبر کنی، «عشق» خودش می آید...
همیشه دوست داشتمجوری در آغوشت بخوابمکه خدا پیدام نکندخیال کنداشتباهی به تودو تا روح داده است . . ....
خاطرات عموما در ذهن ماندگارند ؛برخی از آنها را باید صیقل داد و گوشهای جای داد و بعضی دیگر را میبایست هر چند وقت یک بار هرس کرد !این که میگویم هرس کنیم به این دلیل است که خاطرات در تمام ذهن و روح ریشه میدوانند و نمیشود از بیخ و بُن آنها را کند و دور انداخت !ولی این که گاهی خار و خسی را که روح رامیخراشد هرس کنیم ، باعث میشود در جاریِ زندگی؛ راحتتر دوام آورد ......
Rest your mind Calm your heart Free your soul به ذهنت استراحت بده. قلبت رو آرام کن و روحت رو رها کن....
خانه جایی است که خانواده ام استاز والدین تا همسر، از خواهر و برادر تا بچه ها، برادرزاده ها و خواهرزاده هاخانواده یعنی همه چیز …خانواده من دنیای من استقلب من استروح من استخون در رگ های من است...