پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گنجشک عاشق شده بود...تصمیمش را گرفته بود می خواست ندای عشقش را به گوش معشوق خود برساند.اما تند بادی وزیدن گرفت و هر چه گنجشک دست و پا می زد که جلوتر رود و به معشوق خود برسد باز هم دورتر می شد.اما دست از تلاش خود بر نداشت و با قدرتی از عشق سینه باد را شکافت و ندای عشق خود را به گوش گنجشک معشوق خود رساند......
قدرت عشق بنازم که به یک تیر نگاهجان شیرین بفروشند دو بیگانه به هم...
بقیه ی فصل ها به کنار!پاییز را با من قدم بزن،بگذار بفهمد قدرت عشقِ مابیشتر از سلسله ی دلتنگی اوست!...
خانواده ما دایره ای از قدرت عشق استکه با هر تولد و هر عضو جدید دایره بزرگ تر می شود...
قدرتِ عشق بنازم که به یک تیر نگاهجانِ شیرین بسپارند دو بیگانه به هم !...