سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وعده باران ندهیدشانه را زیر خم زلف پریشان ندهیدناله در نای دلآشوب نیستان ندهیددود آهی که به آتش بکشد عالم رابه تماشاکده ی گردش دوران ندهیدحکمتی بوده اگر ساکن دنیا شده ایمبیش از این دلهره لحظه تاوان ندهیدبا شمایم که به شومینه هم ایمان داریدکلبه ی یخ زده را دست زمستان ندهیدقحطسالی شده این را همگان میدانیمهرچه خیر است ولی وعده باران ندهیدقرص نانی به سر سفره اگر بود که بودو اگر نیست بما نسخه ی ایمان ندهیدما کبا...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
اگر من درختمپس روزی به زمین می افتماز من پایه نسازیدمرا در شومینه نیندازیداز من پلی بسازید بر بستر رودیدری یا چارچوبیجایی که دو نفر به یکدیگر میرسندو عشق می بازند...
مانند هیزمهای مصنوعیّ شومینهمیسوزم و پایان ندارم، درد یعنی که......
من تو را مثلِ آخرین روزِ هفتهمثلِ پنج دقیقه خوابِ بیشترمثلِ یک صبحانه یِ دورهمیمثلِ بویِ سنگکِ داغ، دوست دارممن تو را مثلِ یک چایِ دبش و گرممثلِ یک صندلی کنارِ شومینهمثلِ یک کلبه یِ چوبی در دلِ جنگل، دوست میدارممن تو را مثلِ خوابیدن زیرِ نورِ ستاره هامثلِ لبخند زدن به یک کودکمثلِ قدم زدن زیرِ باران، دوست میدارممن تو را مثلِ یک مادر، یک پدر، مثلِ یک خانواده دوست میدارممن تمامِ این ها را در کنارِ تو دوست میدارممن شما را ...