یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در کوی تو هر لحظه دلم گشته پریشان چون موج که دریا به دلش دارد ویران چشمان تو چون آینه ای روشن و تابان هر لحظه به دل می کشد از عشق تو پیمان در دشت خیال تو دویدم به تمنّا چون باد که در دامن گل می دمد جان با یاد تو هر شب به دل آتش زده ام من چون شمع که در محفل یاران شده سوزان در بزم تو هر لحظه دلم شاد و خرامان چون نغمه ی سازی که زند شور به میدان دل را به تو بستم که تویی مونس جانم چون ماه که در شب به دل آید و...
در کوی تو هر لحظه دلم گشته گرفتار چون مرغک عاشق که شده در قفس یار چشمان تو چون آینه ای روشن و زیبا هر لحظه به دل می کشد از عشق تو آثار در دشت خیال تو دویدم به امیدت چون باد که در دامن گل می دمد اسرار با یاد تو هر شب به دل آتش زده ام من چون شمع که در محفل یاران شده بیدار در بزم تو هر لحظه دلم شاد و خرامان چون نغمه ی ساز است که آید ز دل تار دل را به تو بستم که تویی مونس جانم چون ماه که در شب به دل آید و کن...
در شهر خیال تو شدم واله و شیدا هر لحظه به یاد تو دلم گشته تماشا چون ماه که در پرده ی شب می درخشد روی تو به قلبم زده آتش چو زلیخا در باغ جنون، عطر تو پیچیده به هر سو چون بوی گل یاس که آید ز دل صحرا در دیده ی من نقش تو همچون گل نرگس هر لحظه به یاد تو، شدم غرق تماشا با یاد تو هر شب به خیالم سفر آرم چون موج که دریا به دلش دارد و غوغا در بزم تو دل را به سرور و طرب آور چون نغمه ی شیرین که کند دل به تماشا ...
که رساند به دلبر ز من شکسته پیامی که به بزم عاشقانش، نمانده دل به دامی به هوای زلف یارش، چو نسیم در گذارم که ز هر تار موی او، رسد به جان سلامی به نگاه گرم او من، چو شراب مست و مستم که ز جام چشم مستش، نمانده هیچ جامی به رهش چو خاک کویم، به دل از غمش چه جویم که به هر قدم ز کویش، رسد به دل مرامی به گلستان رخ او، چو بهار خنده دارم که ز بوی گلشن او، نمانده هیچ کلامی به هوای عشق او من، چو پرنده در قفاسم که ز ن...
به سوی شاه دلبر، ز من گدا پیامی که ز عشق او ندارم به دل دمی آرامی به کوی می فروشان، ز جام عشق نوشم که به هر نفس ز دلبر، رسد نسیم خامی به بزم او نشینم، چو شمع در شبستان که ز نور روی او من، ز خود شوم تمامی ز چشمه سار چشمش، به دل زلال جوشم که ز عشق او ندارم، به غیر او مرامی به باغ عشق او من، چو بلبلان بخوانم که ز نغمه های شیرین، کنم جهان به نامی به کوی یار بنشین، چو خاک پای او شو که ز مهر او نگردد، به دل غم...
در کوچه های شب، به دنبال یار می گردم با هر نفس به شوق، در انتظار می گردم در باغ آرزو، گلی به دست دارم من با هر نسیم عشق، بهار می گردم چون موج بی قرار، دریا به دل دارم در ساحل امید، بی قرار می گردم در چشم های تو، راز هزار شب دیدم با هر نگاه تو، بی اختیار می گردم در بزم عاشقان، جامی ز عشق نوشم با هر جرعه مست، از غم فرار می گردم در کوچه های دل، نقش نگار توست با هر قدم به سوی، دلدار می گردم در سایه سار ...
در کوی دل به عشق تو افسانه می شوم بی تاب و بی قرار چو دیوانه می شوم هر شب به یاد روی تو بیدار مانده ام در حسرت نگاه تو بیگانه می شوم با هر نسیم یاد تو در دل جوانه زد در باغ عشق تو من گلخانه می شوم چون موج بی قرار به دریا زدم ولی در ساحل نگاه تو بی کرانه می شوم هر لحظه با خیال تو مست و خراب ام در بزم عشق تو من پیمانه می شوم در کوچه های خاطره با یاد تو قدم هر لحظه با تو من هم خانه می شوم هر بار با نگا...
در کوی عشق رفتم و دلدار من نشد چون سایه ای به پای دل زار من نشد هر شب به یاد روی تو اشکم روانه شد اما تو ماه من، خبر از کار من نشد صد بار دل به دست تو دادم به اشتیاق اما دریغ، نیم نگه یار من نشد در باغ مهر تو گل امید کاشتم اما بهار عشق تو، گلزار من نشد هر لحظه با خیال تو بودم به جستجو اما تو ای نگار، خریدار من نشد چون شمع سوختم به امیدی که باز هم روشن گر شبانه ی دیدار من نشد در هر نفس به یاد تو بودم...
هزار ناز بکردم که یار من باشی به بزم عشق تو دلداده وار من باشی به شوق دیدن تو هر سحر بهار آید که در خزان وجودت بهار من باشی به هر نگه ز تو دل می برد به آسانی که در میان همه گل، نگار من باشی به هر نفس ز تو مستی و شور می گیرم که در هوای دلم، اختیار من باشی هزار راز نهان در نگاه تو پیداست که در میان همه، رازدار من باشی به هر غزل ز تو شعری به دل سرایم من که در سرودن عشق، شاهکار من باشی به هر نسیم ز تو ب...
در دل شب ز غمت بی قرار می سوزم به امیدی که تو در انتظار می سوزم چون شمعی که به بزم تو روشنم ای جان به هوای تو و آن لطف یار می سوزم ز عشق روی تو بی تاب و بی قرار شدم در این هوای غم انگیز و تار می سوزم به هر نسیم که آید ز سوی کوی تو باز به یاد بوسهٔ آن لاله زار می سوزم چو بید لرزه زنان در میان طوفانم به عشق قامت آن سرو بار می سوزم دل از خیال تو لبریز و پر ز شور و شوق در آتش غم و عشق ماندگار می سوزم ز ...
در هوای سحرت دل به جنون می داری هر نگاهی ز تو بر دل چو فسون می داری چشم مستت به دلم شور و شتابی بخشید که تو این عشق نهان را به درون می داری هر نسیمی ز تو آید به چمن، می رقصد گل و بلبل همه را شاد و زبون می داری دل به دامان تو بستیم و به عشقت سوختیم تو به نیرنگ و فریبت به فسون می داری در غم عشق تو شب ها به دعا می گذرد که تو ما را به امیدی به سکون می داری نقش لبخند تو بر لوح دلم حک شده است تو که این مهر به ...
روزگاریست که دل را به فغان می داری عاشقان را به کمندت نگران می داری در هوای تو دلم مست و خراب است هنوز چون شرابی که به جام دگران می داری چشم تو آینهٔ راز و نیاز است، ببین در نگاهت همه را مست و جوان می داری هر کجا می گذری، عطر تو پیچد به هوا گل و بلبل همه را در هیجان می داری دل به دست تو سپردیم و به عشقت سوختیم تو به بازیچهٔ عشقت به زبان می داری در غم عشق تو شب ها به دعا می گذرد که دلی را به امید سحران می...
ای دل به راه مستی، هرگز مکن تو سستی کز عشق و شور و مستی، دوری ز هر شکستی در بزم گلرخان بین، با دل بزن تو دستی در حلقه های جانان، بنشین و خوش نشستی چون شمع در شبانه، سوزان و شعله ور شو تا صبح جاودانه، دور از غم و پستی در باغ وصل جانان، گل های عشق رویان با عطر دل نوازش، بگذر ز هر پرستی چون باد در بیابان، آزاد و رها باش در موج های دریا، دور از هر شکست ی با دل به سوی جانان، پرواز کن به آسان چون مرغ عشق و مست...
ای که با ناز و کرشمه به نیاز آمده ای فرصتت باد که دل را به گداز آمده ای چون نسیمی به گلستان دلم راه گشود با لب خنده زنان، مست و فراز آمده ای شور عشق از دل دیوانه برون می ریزد چون به دل با نگهی گرم و طراز آمده ای چشم تو راز هزاران شب مهتابی بود با نگاهی که به دل نور و جلاز آمده ای هر کجا پا بنهی، گل به قدم می روید با قدم های سبک، نرم و به ناز آمده ای دل به دریا زده ام تا که ببینم رویت چون به ساحل ز غم و د...
چشم تو راز نهان ساخته ای یعنی چه دل ز من برده و نشناخته ای یعنی چه شب به یاد تو و آن چشم خمارین مست تا سحر در دل من تاخته ای یعنی چه دل به دریا زده ام بی خبر از موج فنا تو به ساحل ز غمم باخته ای یعنی چه در خیالم همه جا نقش تو پنهان و عیان تو ز من فاصله ها ساخته ای یعنی چه عاشقم بر تو و بر جلوهٔ رویت هر دم تو از این عشق چه پرداخته ای یعنی چه هر نفس با غم تو ساخته ام جان و دلم تو به این حال مرا ساخته ای یع...
در این دنیای فانی، عشق زیباست خداوندا مرا آن ده که دل خواست به دل عشقی چو آتش شعله ور شد تمام عمر من در حسرتش راست به هر سویی که رو کردم ز حسرت نگاهم سوی او باشد که دل خواست چو شب ها در خیالش غرق گشتم سحرگاهان به بیداری دل آراست به هر گامی که بردارم ز شوقش زمین و آسمان گوید که دل خواست به یادش هر نفس در دل نشیند به هر دم نغمه ای خوانم به دل خواست در این دنیا که هر کس در پی اوست منم عاشق به دلدارم...
تاب بهار می زند، عطر گل از هوای تو رنگ ز دل ربوده است، نازک و دلربای تو چشمه زلال عشق را، موج به موج می کشد نغمه سرای دل شده، زمزمهٔ صدای تو شکوفه های آرزو، در دل شب شکفته اند ماه به رشک آمده است، ز لطف و از صفای تو ای که بهار عشق را، رونق و رنگ می دهی دل به تو بسته ام چنین، با همهٔ وفای تو هر نفسی که می کشم، عطر تو می رسد به دل شور و نشاط می دهد، این همه ماجرای تو در ره عشق جاودان، گم شده ام به بوی تو ر...
در هوای تو دلم مست و پریشان دارم هر چه گویم ز غمت، قصه ی هجران دارم چشم تو آینه ی راز و نگاهت جادو من به دنبال تو هر لحظه به دامان دارم با خیالت شب و روزم همه رنگین شده است در دل خسته ز عشقت چه فراوان دارم لحظه ای بی تو مرا تاب و قراری نبود در دل از شوق وصالت غم جانان دارم گرچه دوری ز برم، عشق تو نزدیک من است همچو مهتاب که در ظلمت شبان دارم هر کجا روی تو بینم، دل من پرپر شد من به عشقت همه جا شور و ایمان ...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم دل پر از درد خود از غصه به یغما فکنم در ره عشق تو ای یار، چو مجنون هر دم جان خود را به هوای تو مهیا فکنم چون ندانم که کجا منزل جانان باشد خویش را غرق به امواج تمنا فکنم در دل شب به امیدی که رسد صبح وصال اشک خود را به ره دیده چو دریا فکنم چون به یاد آرم از آن چشم سیاهت هر دم دل به دست تو دهم، عهد تو امضا فکنم بی تو این دل چه کند با غم و اندوه فراق ناله را همدم و همراز دل ش...
بی تو ای یار سفرکرده به عالم چه کنم با غم و درد فراوان دل خرم چه کنم چون تو رفتی ز کنارم به چه امید رسم با خیال تو در این دشت پر از غم چه کنم بی تو ای مونس جانم به چه سازم دل را در شب تار و سیه پوش به ماتم چه کنم چون تویی مایه ی آرامش و شادی دل من با غم هجر تو ای مونس و محرم چه کنم بی تو هر لحظه غمی تازه به دل می نشیند با دل خسته و بی تاب و پر از غم چه کنم چون تویی روشنی روز و شب تار دلم بی فروغ رخ تو در...
به یاد آن نگاه مست یارش دلم را می سپارم بر دیارش اگرچه دوری اش جان را بسوزد به شوق وصل او دارم قرارش به چشمانش اگر تیرم زند او به جان خویش دارم افتخارش به لبخندش دلم آرام گیرد که شیرین تر بود از هر بهارش به هر لحظه که یادش در دلم زد بهاری می شود دل در کنارش اگرچه غم ز دوری می فزاید به امید وصالش دارم یارش به هر سویی که رو آرم ز عشقش نشان از دل و جان دارم دیارش در این دنیای بی رحمی و دوری ...
به یادش هر نفس جان می سپارم که او آرامش دل در کنارم اگرچه دوری اش سخت است و جانکاه به شوق وصل او دارم قرارم به چشمانش اگر تیرم زند او به عشقش می نشینم در دیارم به لبخندش دلم خوش می شود باز که شیرین تر ز هر گل در بهارم به هر لحظه که یادش در دلم زد بهاری می شود دل در کنارم اگرچه غم ز دوری می فزاید به امید وصالش شاد و زارم به هر سویی که رو آرم ز عشقش نشان از دل و جان دارم بهارم در این دنیای بی ...
به یاد روی او جان می سپارم به عشقش هر غمی را می گزارم اگر زلفش مرا در بند دارد به زنجیرش دلی شاد و خمارم به تیغ غمزه اش گر دل ببازد به جان خویش این غم را سپارم اگر آتش زند بر جان و حالم به یادش می نشینم بی قرارم به هر سویی که رو آرم ز عشقش نشانی از دل و جان می سپارم اگرچه دوری اش سخت است و جانکاه به شوق وصل او صبر و قرارم به هر لحظه که یادش در دلم زد به شوری تازه جان را می سپارم ز هر چشمی که...
به یاد آن نگاه او که دل را بی قرار آرد به عشقش عهد و پیمان را به دل همچون بهار آرد ز هر لحظه که می گذرد، نشان از مهر او دارم به هر دم یاد او دل را به اوج افتخار آرد به هر گلبرگ و هر شبنم، ز عطرش بوی جان دارم به یادش هر نفس جان را به سویش رهسپار آرد در آن کویی که جانان است، دلم را آشیان دارم به شوق دیدنش هر دم، دلم را بی قرار آرد اگرچه دوری اش سخت است و جانم را به لب آرد به امید وصالش من، دلم را در کنار آرد ...
به شوق روی یار من، دلی پر از صفا دارم به عشقش عهد و پیمان را به دل همچون نوا دارم ز هر چشمی که می بینم، نشان از مهر او دارم به هر لحظه خیال او به دل چون آشنا دارم به هر کوچه که می گذرم، ز عطرش بوی جان دارم به یادش هر شب و روزم، دلی پر از دعا دارم در آن هنگامهٔ دیدار، دلم را آشیان دارم به شوق دیدنش هر دم، امید بی نها دارم اگرچه دوری اش سخت است و جانم را به لب آرد به امید وصالش من، دلی پر از بقا دارم به هر سو...
در آن کویی که جانان است، دل را آشیان دارم به عشقش عهد و پیمان را به خون دل نشان دارم به هر سویی که رو آرم، نشان از روی او دارم به هر لحظه خیال او به دل چون کهکشان دارم ز شوق دیدنش هر دم، دلم را در تلاطم ها به موج عشق او هر دم، دل و جان را روان دارم اگرچه دوری اش سخت است و جانم را به لب آرد به امید وصالش من، دل و جان را جوان دارم در این وادی که سرگردان، به دنبال وصال او به هر سنگی که برخوردم، امید جاودان دارم ...
شاه دلدار من ای جان و جهان، نازک عنان که به لبخند تو، جان می دهم از شوق و فغان چشم مستت چو شراب است و دلم را ببرد با نگاهی ز تو، دل می دهم از جان و تنان زلف مشکین تو در باد چو افشان گردد بوی عشق است که پیچد به همه کوی و مکان لب تو قند و شکر، شهد و عسل بر لب تو دل به شیرینی آن می سپرم بی هیچ گمان عشق تو آتشی افروخت به جانم که هنوز می سوزد دل من از غم و شادی به همان ای نگارین رخ و دلبر به همه عالمیان دل ز ...
خال آن مه رو ببین، چون شبنم صبح بهار آن دو چشم مست او، چون جام می در انتظار زلف او چون حلقه های مشک و عنبر در نسیم عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو، در حصار لب چو لعلش بوسه گاه آرزوهای دل است هر کجا باشد نگاهش، نور و شادی بی قرار در میان جمع یاران، چون مهی در آسمان چون که او آید به مجلس، دل ز شوق آید به کار درد عشقش را دوا جز با نگاه او مباد هر که او را دیده باشد، جز به او دلبر مدار چشم او چون آفتاب و روی او...
در هوای یار دل را بی قرار افکنده ام چون نسیم صبحگاهان، در گذار افکنده ام چشم مستش را به هر سو می نگرد، دیده ام هر نظر بر جان عاشق، چون شرار افکنده ام در گلستان وصالش، بوی عشق آید به دل هر گلی را در خیالش، بی بهار افکنده ام دل به زلفش بافته ام، چون شب تاریک و سرد در شبستان خیالش، صد هزار افکنده ام هر که گوید عشق او را، من به دل پنهان کنم لیک با یادش به هر سو، آشکار افکنده ام چون به کویش پا نهادم، دل به دستش ...
ای دل ز خواب خیز و به عشق انتخاب کن صبح است و وقت شادی و مستی، شتاب کن برخیز و جام باده به دست آر و نوش کن غم را ز دل بران و به شادی خطاب کن خورشید عشق تابان به دل ها فروغ داد در پرتو این نور، دلت را مجاب کن با نغمه ی نسیم و گل و باغ هم نوا راز دل شادمانه به گل ها خطاب کن در کوچه های عشق، قدم زن به شوق یار هر لحظه با خیالش، دل را شراب کن چون موج دریا باش، رها از غم و فراق دل را به دست دریا و امواج آب کن ...
آری که هست لذت در عشق یار بودن در کوی او نشستن، با دل قرار بودن هر لحظه با خیالش در باغ دل شکفتن در محضرش نشستن، محو بهار بودن چشمش چو ماه تابان، دل را به نور سازد با یک نگاه ساده، در انتظار بودن هر لحظه با صدایش در دل طپش بیفزا در گوش جان شنیدن، راز و نگار بودن دل را به او سپردن، از خود رها شدن را در عشق او رسیدن، محو و خمار بودن با او بهار دیدن، در هر غزل شکفتن در هر نفس شنیدن، عطر بهار بودن گرچه ...
در دل شب به خیالت چه صفا خواهد بود چون سحرگاه رسد، عشق به پا خواهد بود نغمه ی عشق تو در گوش زمان می پیچد تا ابد در دل ما نقش به جا خواهد بود برگ گل های تو در باغ دلم می شکفد عطر خوشبوی تو در باد رها خواهد بود چشم تو چون مه شب تاب به دل می تابد شور و شوقی به دل عاشق ما خواهد بود هر کجا می روم از یاد تو غافل نشوم در کنار تو جهان غرق صفا خواهد بود گرچه دور از تو بمانم، دل من با توست هر نفس با تو مرا عشق و ...
در دل شب نغمه ای آمد ز سوز و ساز عشق ماه و ستاره گشتند شاهد بر راز عشق نسیم صبحگاهی بوی گل های یاس آورد در کوچه های دل، عطر دل انگیز ناز عشق چشمانت چون آینه، راز دل را فاش کرد در نگاهت دیدم من، آسمان بی نیاز عشق با هر قدم که می روی، دل ز جا می کَنی ای که در قلب منی، ای تو آغاز عشق در سکوت شب، صدای دل را می شنوم آهنگ دلنوازی که بود رمز و راز عشق شمعی که در دل دارم، هرگز نمی سوزد زیرا که زنده است در دل من ...
منم که در دل شب ها به ماه ناز کنم به هر ستاره ز چشمان خود نیاز کنم منم که در دل طوفان به عشق می رقصم به هر نسیم ز جان خویش عشق باز کنم منم که در دل صحرا به گلستان رسم به هر گل از دل خود عطر و بوی راز کنم منم که با دل خود در سکوت می خوانم به هر نوایی ز عشقم نوا و ساز کنم منم که در دل دریا به موج می خندم به هر صدف ز گوهرهای عشق ساز کنم منم که با دل خود در خیال پروازم به هر پرنده ز شوق دل پرواز کنم منم...
ما در غم زمانه به هر سو دویده ایم از عمر خویش قصه به هر جا شنیده ایم در کوچه های تنگ، به دنبال نور صبح چون سایه های شب به هر گوشه خزیده ایم در جستجوی عشق، به هر راه رفته ایم در باغ آرزو گل امید چیده ایم چون موج های دریا، به ساحل رسیدگان از طوفان حوادث به هر سو رمیده ایم هر جا که بوی یار، به مشام دل رسید ما نیز چون نسیم به آن سو وزیده ایم در کوچه پس کوچه های خیال و خواب با یاد او شبانه به رویا دویده ایم ...
ما به دل امید دیدار تو داشتیم خود خیال بود آنچه ما انگاشتیم در ره عشق تو بی پروا دویدیم لیک در پایان راه، تنها کاشتیم چون نسیم صبحگاهی در گذر دل به بوی زلف یار افراشتیم هر نگاهت قصه ای از مهر بود ما به شوق آن نگاه، دل بگذاشتیم در غم دوری تو شب ها بی قرار اشک را بر گونه هایم کاشتیم چون بهار آمد، به امید وصال در دل خود بذر عشق افراشتیم اما ای دریغ از این افسانه ها ما به خواب و رؤیا دل بگماشتیم ...
دل در هوای یار سفر کرد ناگهان رفت از برم به کوی دلدار بی امان چون باد صبحگاهی به گلزار عشق رفت گل های سرخ عشق شکفتند در جهان چشمم به راه اوست که باز آید از سفر با بوی زلف اوست که پر شد همه مکان ای دل صبور باش که او باز می رسد با جام عشق و باده و لبخند جاودان در انتظار اوست که شب ها سحر شود خورشید عشق اوست که تابید بر زمان هر لحظه با خیال رخش زنده ام هنوز جانم فدای او که بود مایهٔ امان مهدی غلامعلی ش...
در این شب های تاریک و خروسی به یادش دل سپارم با خلوصی نسیمی از سر زلفش گذر کرد که پر کرد از عطرش هر نفوسی به یادش دل به دریا می زنم من که شاید یابم از او ردپوسی به چشمانش اگر نوری نبینم بمانم در خیال آن جلوسی به هر لحظه که یادش در دلم هست نماند در دلم هیچ مأنوسی به امید وصالش می نشینم که باشد همدم من، هم نفوسی اگر روزی ز من دوری نماید نماند در دلم هیچ آرنوسی به راهش دل سپارم بی بهانه که ب...
در این دشت بی پایان سفر کن که شاید یابی از دل ها خبر کن به هر سو باد را همراز خود گیر ز راز عاشقان با او حذر کن به گلزار خیال انگیز بنگر ز بوی یاسمن جان تازه تر کن چو مهتابی که بر دریا بتابد دل از امواج غم آزادتر کن اگر روزی به شوقش دل سپاری به یاد لحظه های بی ثمر کن به هر جا عشق را دیدی، بمان و به نور عشق دل را باخبر کن ز چشمانش اگر نوری نتابید به دل آرامش از خود بیشتر کن به امید وصال او بم...
به جز این دل ندارم آرزویی که باشد همدم دل ماه رویی اگر اشکم بریزم چون به دریا نماند در دلم هیچ گفت وگویی به یادش هر شبی تا صبح بیدار نماند در دلم هیچ جست وجویی به زلفش دل سپردم بی بهانه که باشد در دلم مهر و نکویی به لبخندش دلم آرام گیرد چو باران بر کویر خشک و خویی اگر روزی ز من دوری بگیرد نماند در دلم هیچ آرزویی به هر لحظه خیال او مرا برد به دنیایی که باشد بی عدویی اگر روزی به یاد من نیفتد ...
مرا می بینی و هر لحظه افزون می کنی دردم تو را می بینم و عشقت به جانم می شود مرهم چو ماهی در شب تاریک، می تابی به چشم من ز نور روی تو روشن شود هر گوشه از عالم ز چشمانت شرار عشق می ریزد بر دل خسته تو را دیدن مرا هر بار می سوزاند از ماتم به بوی زلف تو مستم، چو گل در باغ پاییزی ز عطر دلکشت، هر لحظه در جان می شود شبنم به هر نگاهی از چشمت، هزاران راز می خوانم تو را دیدن، برایم هست چون شعری به هر زمزم تو را دیدن، ...
ای جلوه گر ز روی تو، خورشید آسمان پنهان ز چشم ما شده، آن ماه جاودان در وصف حسن بی حد تو، شعر ناتمام هر واژه ام چو قطره ای از بحر بی کران چون لاله در بهار تو، گل های باغ عشق در هر نگاه تو بود، صد جلوه ی نهان ای باغبان دل، ز تو گل های عشق روید در هر نسیم کوی تو، عطر دل فشان ای در هوای کوی تو، دل ها چو می تپند هر لحظه با خیال تو، دل ها زند فغان ای چشم تو چو آینه، رازهای دل از هر نگاه تو بود، صد قصه ی نهان ...
در سایه سار عشق تو، دل بی پناه و خسته ام ای ماه تابان در شبم، آن نور و ماه و شسته ام در کوچه های بی کسی، گم کرده ام راه و نشان ای آشنا در غربتم، آن مهر و ماه و بسته ام چون موج دریا در دلم، طوفان عشقت می وزد ای ساحل آرامشم، آن بند و راه و جسته ام در باغ رؤیای وصال، گل های امیدم شکفت اما ز عطر یاد تو، آن بوی دل و رسته ام در حسرت دیدار تو، هر لحظه می سوزم چو شمع این عشق را با اشک و آه، از دل به ماه و خسته ام د...
در سایه ی مهتاب شب، دل بی قرار من کجاست جانم ز دست رفت و دل، آرام یار من کجاست در کوچه های خاطره، گم کرده ام نشان خود هر گوشه ای فتنه گری، هجران نگار من کجاست در باغ رویای تو من، گل های عشق را به بر اما ز بوی عطر تو، بستان و کار من کجاست در جستجوی مهر تو، هر لحظه می سوزم چو شمع این آتش دل را ببین، پروانه وار من کجاست دریای عشق تو مرا، برده ست تا دوردست کشتی شکسته در میان، ساحل گذار من کجاست در کوهساران غمت،...
چهره اش چون گل سرخ، دل به اغوا ببرد با نگاهی ز سرِ مهر، مرا تا ببرد در دل شب به خیالش همه جا در پرواز ماه تابان ز ره عشق، مرا وا ببرد ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود این دل شیدا ببرد خاطراتش همه جا با من و در جان من است دل من بسته به آن مهر، به بالا ببرد هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن عشق، به رویا ببرد در خیالم همه شب با رخ او راز کنم صبح گردد و دلم باز به آن جا ببرد...
چشم او چون کهکشان، دل به تماشا دارد با نگاهش دل من را به چه سودا دارد در دل شب به خیالش همه جا در پرواز ماه تابان ز ره دور به دل جا دارد ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود این دل شیدا دارد خاطراتش همه جا با من و در جان من است دل من بسته به آن عهد و تمنا دارد هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن عشق و به رویا دارد در خیالم همه شب با رخ او راز کنم صبح گردد و دلم باز همان جا دار...
ماه رویش به شب تار دلم نور آورد دل دیوانه ی من را به سرش شور آورد صبح و شب در پی او گشته ام حیران و مست که مگر بار دگر عشق به دل جور آورد ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود این دل رنجور آورد دیده ام خیره به راه است و دلم در تب و تاب که مگر یار ز ره دور به ام سور آورد هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن روی چو ماهور آورد در خیالم همه شب با رخ او راز کنم صبح آید به همان حال و ...
ماه تابان من از دور به سویم لبخند دل شیدای مرا باز به دامش افکند شب به یادش همه جا در تب و تابم مانده چشم من خیره به راه است و دلم در پی بند ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود جان من از سوز و گزند دل من بسته به زنجیر محبت شده است که دگر نیست مرا طاقت این بار و گزند هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن مهر و نگاهش به پند در خیالم همه شب با رخ او راز کنم صبح گردد و بمانم به هما...
ابر می بارد و من در تب و تابم ز هجر چون کنم با دل شیدا و غم عشق و فجر؟صبح و شب در پی او گشته ام حیران و مست که مگر یابم از این عشق دل آزار گذرای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود قلب من از دوری و سحردل من بسته به زنجیر محبت شده است که دگر نیست مرا طاقت این بند و شجرهر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن روی چو ماهش به نظرچشم من خیره به راه است و دلم در تب و تاب که بیاید ز ره دور، به د...
ابر می بارد و من غرق خیالات یار چون کنم با دل شیدا و غم عشق دچار؟روزها می گذرد در طلبش بی ثمر شب به یادش زدم آتش به دل و جان و قرارای نسیم سحری، بوی گلش را برسان تا که آرام شود قلب من از دوری یاردل من بسته به زنجیر وفای او شده که دگر نیست مرا طاقت این بند و حصارهر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست که دلم بسته به آن روی چو ماهش به قرارچشم من خیره به راه است و دلم در تب و تاب که بیاید ز ره دور، به دیدارم یار...