ماه تابان من از دور به سویم لبخند
دل شیدای مرا باز به دامش افکند
شب به یادش همه جا در تب و تابم مانده
چشم من خیره به راه است و دلم در پی بند
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود جان من از سوز و گزند
دل من بسته به زنجیر محبت شده است
که دگر نیست مرا طاقت این بار و گزند
هر چه کردم که ز یادش بروم، ممکن نیست
که دلم بسته به آن مهر و نگاهش به پند
در خیالم همه شب با رخ او راز کنم
صبح گردد و بمانم به همان حال و نژند
گر بیاید ز ره دور، به چشمانم نور
تا که روشن شود این دیده ی تاریک و بلند
ابر می بارد و من چشم به راهش ماندم
که بیاید ز ره عشق، به پایان گزند
دل من بسته به زنجیر وفای او شده
چون کنم با غم این عشق و دل بی گزند؟
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR