شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
در دل شب های تار، اندیشه ام پروانه شد در سکوت لحظه ها، آواز عشق افسانه شد چون نسیم صبحگاهی بر گلستان می وزید عطر یاد روی او، در خاطرم جانانه شد چشمه سار اشک من در جویبار دل روان هر نگاهش بر دلم، چون گوهر یکدانه شد ماهتاب آسمان، در چشم او حیران بماند برق چشمانش مرا، خورشید در میخانه شد دل به دریا زدم و موجی ز شوقش سر کشید ساحل آرامشم، دریا به یک پیمانه شد در هوای وصل او، دل را به طوفان می سپرد بادبان عشق ...
در هوای عشق تو، دل بی قرار و بی نشان در نگاهت گم شدم، ای جان و ای آرام جان با تو هر لحظه بهاری تازه در دل می شود بی تو این دنیا تهی ست، ای نگار مهربان در خیالت غرق گشتم، چون نسیمی در سحر در میان این همه، تویی به دل نور جهان چشم مستت قصه ای از عشق دارد بی پناه در هوای بوسه ات، دل می تپد همچون فغان با تو هر دم عالمی را تازه می بینم به دل بی تو این دنیا تهی ست، ای نگار جاودان در کنارت هر غمی از دل فراموشم شود ...
در شبستان خیالت، ماه تابان منی در دل تاریک من، خورشید رخشان منی با نگاهی، عالمی را تازه می سازی به دل در میان این همه، تو جان و جانان منی از گلستان وجودت، بوی عشق آید به مشام در هوای عطر تو، من مست و حیران منی چون نسیم صبحگاهی، از تو بویی می رسد در دل این بی کسی، تو باغ و بستان منی در کنار تو جهان، رنگ و بویی دیگر است بی تو این دنیا تهی، تو نور ایمان منی در غم هجران تو، دل بی قرار و بی قرار با حضورت، شاد...
در دل شب، نغمه ای از چنگ مهتاب آمده بر سر زلف تو، بوی عطر گلاب آمده چشم مستت، آیتی از لطف بی پایان بود در نگاهت، آسمانی از شراب آمده دل به دریا می زنم با شوق دیدار رخت موج دریا همچو من در اضطراب آمده آتش عشق تو در جانم شررها می زند شعله ور از سوز تو این خانه ی خواب آمده با تو هر لحظه بهشتی تازه می سازم به دل بی تو این عالم به چشمم چون سراب آمده در هوای وصل تو، جانم به پرواز آمده همچو مرغی بی قرار از پیچ ...
در دل شب های خاموش، چون سحر پیدا مرا می درخشد نور مهرت، در دل شیدا مرا چون گل سرخ بهاری، در نسیم صبحگاه می برد با عطر خود، هر غم و هر سودا مرا چون پرستو در هوایت، بال و پر بگشوده ام می کشد عشق تو در دل، سوی خود بی پروا مرا در میان موج دریا، همچو گوهر پنهانم می برد در عمق خود، عشق تو بی همتا مرا در فراز آسمان ها، همچو خورشید تابان می رسد با نور خود، روشنی فردا مرا چون شرار آتشین، در دل بیابان سوزان می زند...
در دل شب های تاریک، چون سحر پیدا مرا برق چشمان تو می سوزد ز شوق و سودا مرا چون نسیم صبحگاهی، در دل صحرا گذر می برد با خود ز یاد هر غم و هر پروا مرا چون شرار آتشین، در دل بیابان سوزان می زند برق نگاهت، شعله بر جان ها مرا در فراز آسمان ها، همچو خورشید درخشان می برد بال و پر عشق، سوی بی همتا مرا در کنار بستر گل، چون نسیم صبحگاه می رسد با عطر عشق، بوی دل آرا مرا در غم دوری تو، دل بی قرار و بی پناه می برد در ...
در دل این شهر خاموش، آتشی برپا کنم با نوای عشق خود، غوغای دل ها را کنم چون نسیمی در بهاران، بوی گل ها را برم در عبور از کوچه ها، یاد تو پیدا کنم با نگاهت قصه ای از مهر و الفت سازم و در خیال شوق تو، دل را چو دریا کنم چشم مستت رازها در پرده ی شب می نهد با تبسم های تو، دنیا را زیبا کنم باغ رؤیاهای من با عطر یادت سبز شد در هوای عاشقی، دل را شکیبا کنم چون شرابی کهنه در جام هوس ها ریخته با لبت پیمانه را سرشار ...
در دل شب، رازها با ماه نجوا می کنند چشمک ستاره ها با عشق غوغا می کنند نغمه ی باد صبا پیچیده در گوش چمن رقص گل ها با نسیم صبح معنا می کنند در دل این کهکشان، هر ذره ای افسانه ای ست قصه ها از عشق و مهر در دل ما می کنند چون شراب ناب، عشق از دل برون می ریزد در نگاه عاشقان، دنیا تماشا می کنند آسمان با رنگ ها در پرده ی شب می زند ابرها در گوش هم نجوا و نجوا می کنند چشم دل وا کن به سوی باغ پر رمز و راز گل ها با ر...
در گلستان دلم، عطر بهاران آمده با نسیم صبحگاهی، بوی یاران آمده چشمه سار آرزوها، در دل کوهسارها با صدای دلنشینی چون هزاران آمده ماه تابان در شبانگاه، نور خود را می فشاند رویای شیرین عشق از دل یاران آمده در کنار جویباران، قصه ای از عشق خواندم نغمه ی دل با صدایی از دل باران آمده با نگاه مهربانت، آسمان رنگی دگر از دل این آسمان، مهر و صفا ران آمده سایه بان سبز بید و نغمه ی آرام باد لحظه های زندگی با شور و حیر...
در دل شب های تاریک، نور فردا می رسد قصه ی عشق و امید از لب دریا می رسد نغمه ی باد صبا را با دلم هم ساز کن مرغ دل با نغمه های مست و شیدا می رسد گر به شهد زندگی دل بسته ای، پس گوش کن نغمه ی شیرین عشق از قلب شیدا می رسد آتش و یخ در کنار هم نمی آیند به مهر سینه ای با صبر و عشق از جنس دنیا می رسد لاله ی سرخ از نگاه صبح بیدار می شود چشم دل با یاد یاران سوی فردا می رسد سایه ام در نور خورشید، بی نشان می گذرد آرز...
در دل شب های تاریک، ماه تابان می شود چون نسیمی بر دل خسته، عشق آسان می شود رود خروشان در دل صحرا روان می گردد از قطره ای باران که بر خاک بیابان می شود چون پرنده در قفس، دل بسته بر پرواز خویش هر که آزاد از قفس گردد، پشیمان می شود آفتاب از پشت کوه، چهره اش را می نماید برگ گل از بوسه ی خورشید، خندان می شود چشم مستت را که دیدم، دل ز دستم رفت و گفت هر که در این وادی افتد، بی نشانان می شود چون شراب کهنه در جام بل...
در سرای بی کسی، آوای دل پرپر زند ناله ی خاموش شب، در گوش جان، آذر زند چشم بیدار افق، در جستجوی نور صبح قصه ی خاموشی اش را بر دل مهتر زند برگ های زرد پاییز، در باد رقصان می شوند رنگ غم بر چهره ی گل های بی پیکر زند آبشار اشک ها، از کوه دل جاری شده رود سرد اشک ها، بر دامن دفتر زند مرغ دل پرواز کرد از دام این خاک غریب تا به بام آسمان، پرواز بی محشر زند سایه ی سرو بلند، بر خاک افتاده چنین رازها در دل نهان، از...
در دل شب، ماه را چون آینه در بر گرفت چشمک ستاره ها، راز دلِ دیگر گرفت نغمه ی باد سحر، در گوش گل ها زمزمه عطر گل ها، ره به سوی باغ و بستان در گرفت اشک مهتابی به روی برگِ گل ها می چکید ناله ی بلبل ز حال زار خود، محشر گرفت شعله ی شمعی که می سوزد به شب های دراز قصه ی پروانه را در گوش دل، باور گرفت ابرِ تیره، گریه کنان بر کوه و دشت چشمه های خشک را، باران به بستر گرفت دل به دریا زد مسافر، تا بیابد گنج عشق کشتی...
در دل شب، ماه تابان در کنار اختران می زند بر چهره ی تاریک شب، نور جهان عشق چون آتش به جانم می زند، بی وقفه سوخت می دمد در باغ دل، گل های سرخ بی نشان ابرهای تیره را باران مهر می برد می کشد بر دشت خشک، رنگین کمان آسمان چون نسیم صبحگاهی می وزد بر دشت دل می برد با خود غم و اندوه و درد بی امان در میان موج دریا، کشتی امید من می رود تا ساحل آرامش و امن و امان زندگی چون رود جاری می گذرد بر دشت عمر می برد با خود ...
در شب تاریک و خاموشی که دل بی تاب بود ناله های بی صدای عشق، دل را خواب بود شعله ور در سینه ام آتش زدی ای عشق پاک سوختی دریاچه ی اشکم که چون مرداب بود بر فراز قله های عشق، دل پرواز کرد تا ببیند روشنی را، گرچه او ناباب بود چون نسیم صبحگاهی بوی گل ها را ربود دل به یاد عطر آن گل، مست و بی پایاب بود در سکوت شب، صدای عشق را بشنید دل قصه های دلنشین عشق، او را قاب بود چون مهی در آسمان دل، تو تابیدی به نور روشنی ...
در دل شب، موج دریا می زند بر سنگ ها می برد با خود به ساحل قصه ی بی رنگ ها عشق رازی است که در دل می تپد با هر نفس می برد دل های عاشق را به دنیای تنگ ها ابر تیره پرده از راز نهان برمی دارد می چکد باران چو مروارید بر دل سنگ ها کوهساران سر به زیر از هیبت دریا شدند می تپد در سینه ی سنگین شان غم آهنگ ها باد سرگردان به صحرا می برد عطر بهار می نشاند بر لب گل، بوسه ی خوش رنگ ها هر ستاره در شب تاریک، فانوسی به دست ...
چرخ گردون می زند بر گِردِ بالین آسمان می برد با خود سواران را به زین آسمان عشق رازی است درون سینه ی هر عاشقی می برد دل ها به سوی سرزمین آسمان ابر تیره می گشاید پرده از راز نهان می چکد باران چو مروارید بر چین آسمان کوهساران سر به زیر از هیبت دریا شدند می تپد در سینه ی سنگین شان یقین آسمان در دل شب، ماه تابان می زند بر روی آب می درخشد نور او بر روی آیین آسمان باد سرگردان به صحرا می برد عطر بهار می نشیند بر...
در دل شب، ماه تابان می زند بر روی آب سایه اش را موج دریا می برد تا اوج خواب ابرهای تیره در هم می تنند چون تار عشق می دمد خورشید صبح از پشت پرده های ناب عشق چون سیلاب جاری می برد هر سد را می کشاند قلب ها را تا به ساحل های تاب نغمه ی باران به گل ها زندگی بخشیده است می چکد بر برگ سبز از آسمان، شهد و شراب باد سرگردان به صحرا می برد عطر بهار می نشیند بر لب گل، بوسه اش چون آفتاب کوهساران سر به زیر از هیبت دریا شد...
در دل شب های تارم ماه من پیدا نشد چشم من بیدار ماند و خواب خوش اینجا نشد در گلستان گشت و گل را با نگه افسون نکرد باد صرصر آمد و بوی خوش آن پیدا نشد آسمان ابری شد و باران رحمت را نداد چشمه خشکید و قطره ای بر لب صحرا نشد ناله کردم در بیابان، پاسخی از دل نداد آه سردم بر دل سنگین این صحرا نشد در میان جمع بودم، باز تنها مانده ام سایه ای همدم نشد، یاری ز غم اینجا نشد آرزویی در دلم چون شمع روشن بود و سوخت صبح ا...
در دل شب، عشق را با نغمه درمان می کند می برد از جان من هرچه که طوفان می کند پرده ی اسرار دل را با نگاهی می دری می کشد بر دفتر دل هرچه پنهان می کند آتش عشق تو در جانم شررها می زند می گدازد هر غمی را که پریشان می کند دل به دریا می زنم با موج های بی قرار می رباید از دلم هرچه که حیران می کند در خیال یار، دل شد کعبه ی حاجات من می زند مهر وفا هرچه که آسان می کند با نگاهت، دل چو پروانه به گرد شمع تو می سپارد جا...
در دل شب، آتش عشق تو سوزان می شود می برد آرام جانم، هرچه ویران می شود چشم مستت قصه ی دل را به تکرار آورد می کشد بر دفتر دل، هرچه پنهان می شود آتش عشق تو در جانم زبانه می کشد می گدازد هر غمی را که پریشان می شود دل به دریا می زنم با موج های بی قرار می رباید از دلم هرچه که حیران می شود در خیال یار، دل شد کعبه ی حاجات من می زند مهر وفا هرچه که آسان می شود با نگاهت، دل چو پروانه به گرد شمع تو می سپارد جان به ...
در دل شب، زمزمه ی عشق تو غوغا می کند می برد آرام جانم، هرچه شیدا می کند چشم مستت قصه ی دل را به رویا می برد می نگارد بر ضمیرم، هرچه پیدا می کند آتش عشقت چو در جانم زبانه می کشد می گدازد هر غمی را که تمنا می کند دل به دریا می زنم با موج های بی قرار می رباید از دلم هرچه که سودا می کند در خیال یار، دل شد کعبه ی حاجات من می زند مهر وفا هرچه که معنا می کند با نگاهت، دل چو پروانه به گرد شمع تو می سپارد جان به ...
در دل شب، نغمه ی عشق تو طوفان می کند می برد از سینه ی من، هرچه ویران می کند چشم مستت قصه ی دل را به افسون می برد می کشد بر دفتر دل، هرچه پنهان می کند آتش عشقت چو در جانم زبانه می کشد می گدازد هر غمی را که به سامان می کند دل به دریا می زنم با موج های بی قرار می رباید از دلم هرچه که حیران می کند در خیال یار، دل شد کعبه ی حاجات من می زند مهر وفا هرچه که ایمان می کند با نگاهت، دل چو پروانه به گرد شمع تو می س...
در دل شب، ناله ی من می برد خواب سنگ را می نویسد قصه ی دل، بر سراب سنگ را اشک گرمم می برد زنگار از آیینه ها می زند بر آب، نقش بی نقاب سنگ را آتش عشق تو در دل شعله ور چون شد، ببین می گدازد همچو موم، این پیچ و تاب سنگ را دل به دریا می زنم با موج های بی قرار می برد سیلاب عشق از جا حجاب سنگ را در خیال یار، دل شد کعبه ی حاجات من نقش شیرین می زند در هر کتاب سنگ را با نگاه مست تو، دل می شود دیوانه تر می کند افسو...
در دل شب، ز غم عشق تو فریاد زدم ماه و مهتاب به حیرت ز دل باد زدم نغمه ی شوق تو در گوش زمان زمزمه شد با خیال تو به هر سوی دل آزاد زدم چشم مستت به دلم قصه ی اسرار بگفت راز دل با تو به هر لحظه و بنیاد زدم آتش عشق تو در سینه ی من شعله ور است هرچه کردم که نهان سازم، فریاد زدم در ره عشق تو دیوانه و شیدا گشتم هر قدم با تو به صد شور و به ابعاد زدم باغ دل با تو بهار است و گل افشان امید نغمه ی عشق تو با هر گل و شم...
در دل شب، صدف راز ز دریا برخاست ماه و مهتاب به شور آمد و غوغا برخاست نغمه ی عشق تو در گوش فلک زمزمه شد چشم مستت به دلم قصه ی دنیا برخاست باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز بوی زلف تو به هر کوی و سراپا برخاست آتش عشق تو در سینه ی من شعله ور است هرچه کردم که نهان سازم، به رؤیا برخاست در ره عشق تو افتادم و برخاست دلم هر قدم با تو به صد شوق و تمنا برخاست باغ دل با تو بهار است و گلستان امید نغمه ی عشق تو با ه...
در دل شب، نغمه ی باران به دل ها بنشست شور عشق تو به هر لحظه و هر جا بنشست باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز بوی زلف تو به هر کوی و به هر جا بنشست چشم مستت به دلم قصه ی جان می گوید نور عشق تو به هر شعر و به معنا بنشست آتش عشق تو در سینه ی من شعله ور است هرچه کردم که نهان سازم، به رویا بنشست در ره عشق تو افتادم و برخاست دلم هر قدم با تو به صد شوق و تمنا بنشست باغ دل با تو بهار است و گلستان امید نغمه ی عشق...
در دل شب، ز غمت ماه به فریاد آمد قصه ی عشق تو با اشک چو بنیاد آمد ناله ی بلبل مست از دل گلزار تو بود بوی زلف تو به هر باغ و به هر باد آمد چشم مست تو به دل گفت حدیثی ز نهان راز دل با تو به هر لحظه و ابعاد آمد آتش عشق تو در جان و دلم شعله ور است هرچه کردم که نهان سازم، به امداد آمد در هوای تو دلم مست و خراب است و غمین هر نفس با تو به صد شوق و به معاد آمد باغ خاموش دلم با تو به گلزار نشست نغمه ی عشق تو با ه...
در دل شب، نغمه ی مهتاب به جانم بنشست شور عشق تو به هر لحظه و آنم بنشست باد صبا با دل دیوانه ی من گفت سخن بوی زلف تو به هر کوی و مکانم بنشست چشم تو راز دل و قصه ی جان می گوید نور عشق تو به هر شعر و بیانم بنشست آتش عشق تو در سینه ی من شعله ور است هرچه کردم که نهان سازم، فغانم بنشست در ره عشق تو افتادم و برخاست دلم هر قدم با تو به صد شور و توانم بنشست باغ دل با تو بهار است و گلستان امید نغمه ی عشق تو با هر ...
در دل شب، نغمه ی باران به گوشم آمد قصه ی عشق تو با موج خروشم آمد در ره باد، ز نسیم سحر آید خبری بوی زلف تو به هر کوی و به کوشم آمد چشم مستت به دلم گفت حدیثی ز نهان راز دل با تو به هر شعر و نوشم آمد آتش عشق تو در جان و دلم شعله ور است هر چه کردم که نهان سازم، به جوشم آمد در هوای تو دلم مست و خراب است و غمین هر نفس با تو به صد شوق و خروشم آمد باغ دل با تو بهار است و گلستان امید نغمه ی عشق تو با هر گل و گوش...
در دل شب، قصه ی مهتاب به خوابم آمد نغمه ی عشق ز هر سوی سرابم آمد باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز بر سر کوی تو با شور و شتابم آمد چون نسیم سحری، بوی تو آید به مشام قصه ی عشق تو با هر ضربه ی بابم آمد آتش عشق تو در سینه ی من شعله ور است هر چه کردم که نهان سازم، عذابم آمد در ره عشق تو افتادم و برخاست دلم هر قدم با تو به صد شور و شتابم آمد چشم مستت به دلم راز نهان گفت و گریخت گفتگوی دل دیوانه به خوابم آمد ...
در دل شب، نغمه سرایان سحر سنگ شوند آتشین خواب به پا خیزد و تر سنگ شوند نغمه خوانان چمن، مست ز بوی گل سرخ در ره باد، چو پروانه به پر سنگ شوند نقش بر آب زنم، قصه ی دل با مهتاب ماه و خورشید به یک جلوه نظر سنگ شوند موج دریا به تلاطم ز نفس های نسیم بر لب ساحل ویرانه، گهر سنگ شوند آسمان خیره به چشمان زمین در شب تار اختران چون زره جنگ، سپر سنگ شوند چون دل عاشق و شیدا ز غم عشق به جوش آتشین خنده زنان، شعله ور سنگ...
در شب یلدا ز راز عشق پیدا می شود قصه های کهنه از دل ها هویدا می شود باد با نجوای خود در بین گل ها می دمد عطر یاد روزگاران، زنده فردا می شود چون بهار آید به باغ و گل به رقص آید ز نو هر شکوفه از دل خاکی شکوفا می شود چشمه سار از دل کوهسار جاری می شود هر قطره اش در دل دریا چو دریا می شود ابر چون بر کوهساران سایه افکند ز دور آسمان در چشم هر عاشق مصفا می شود شعله ی شمعی که در دل شب به سوختن بود با نسیمی از سر ...
در دل شب، راز چشمان تو پیدا می شود ماه با لبخند تو در آسمان جا می شود چون صدف در موج دریا غرق گنجینه شود دل به یاد روی ماهت غرق دریا می شود نغمه باران به گوشم قصه عشق تو گفت ابر با هر قطره اش در دل تمنّا می شود در نگاهت آتشی از جنس خورشید نهان چشمک ستاره ها با نور تو وا می شود عشق تو چون باد صرصر هر دلی را می ربود هر نسیم از کوی تو مست و شکیبا می شود در گلستان خیالت، هر گلی رنگی دگر رنگ ها در پای عشقت ...
در دل شب، نغمه ای از عشق برخیزد ز خواب ماه در آیینه شب، راز دل گوید به آب بوسه باد از لب گل، عطر شبنم را ربود چشم صحرا خیره بر آن چهره بی تاب در نگاه آسمان، رنگین کمانی از خیال برگ ریزان می کند در باغ، نقش آفتاب نغمه باران به گوش، قصه دلدادگی می زند بر پرده دل، زخمه چنگی از شراب عشق در جان می دود، همچو رود در کوهسار می برد با خود غم و اندوه و فریاد و عتاب در غم هجران یار، دل به دریا می زند موج ها ...
در دل این وادی خاموش، نغمه سرایی می کند باد صبا با نسیم، راز گشایی می کند ابر به دوش افکنده، پرده پوشی از مهتاب ماه به چشمان شب، جلوه نمایی می کند آتش عشق از درون، شعله ور سازد وجود خامشی در بحر دل، موج گشایی می کند سرو به قامت بلند، سایه بر خاک افکند لیک در این پیچ و خم، تاک جدایی می کند هر که در بند قفس، دل به پرواز افکند چون صدف در موج غم، گوهرنمایی می کند گریه ی پنهان دل، چاره ی درد است و بس چون که ا...
در دل شب های تاریک، ماه می تابد به راز می برد از دیده ها، آن چهره ی پر از ناز ابر نمی پوشد ز خورشید، نور جاودان چون که زلفت می زند بر چهره ات پرده ساز صبح به لب دوخته، راز شب نمی ماند پنهان چون کنم با دل صد چاک، این درد جان گداز سرو به قامت بلند، درختان را سروری لیک به تاک دیگری، دست هست در پرواز صحبت ناسازگار، چون خاری بر پیراهن می کنم از سینه بیرون، این دل پر از نیاز هر دلی که در قفس، از چار دیوار شد تنگ ...
در شب اندیشه ام گم شد به راه بی پناه ماه می تابید و می زد بر دل من سوز و آه چون صدف دریا دلم در کنج تنهایی شکست موج غم آمد ربود از ساحل دل خوابگاه در هجوم لحظه های سرد و تاریک فراق یاد او شد همچو خورشیدی به قلبم نور و راه هر نگاهش قصه ای از رازهای کهنه داشت چون کتابی پربها در خلوت شب های ماه با خیالش می نوشتم شعرهایی از جنون هر غزل چون آتشی در جان من افروخت آه عشق او چون باده ای در جام جانم ریختند مست و ...
در دل شب ناله سر دادم ز درد اشتیاق ماه می پوشاند از ابر سیه روی چراغ آه از آن چشمان مست و ناز و افسون گر که زد بر دل دیوانه ام تیری ز جنس اشتیاق بسته ام دل بر خیال روی او در خواب خوش گرچه بیداری ندارد جز غم و رنج و فراق نغمه ای کز ساز دل برخاست، جانان را نداشت چون که هر زخمی که زد بر تار دل، شد اتفاق ای نسیم صبحگاهی، بوی او با خود بیار تا که مرهم گردد این دل را ز درد و اشتیاق هر گلی را بوی خوش در باغ هستی م...
در دل شب، ماه تابان، بزم جان عشق را می سراید نغمه ای خوش، در نهان عشق را چشم مستش چون شرابی، دل ز خود بی خود کند می برد با خنده ای او، هم عنان عشق را قصه ی لیلی و مجنون، در کجا پایان گرفت؟ هیچ کس نشنیده جز او، راز آن عشق را با نگاهی گرم و روشن، می زند بر قلب ما آتش شوقی که سوزد، دودمان عشق را در هوای او پریشان، عقل از سر می رود کیست تا دریابد اینک، آسمان عشق را؟ گرچه دور از دسترس، چون آرزویی در دل است هر...
در دل شب های تاریک، ماه جان عشق را می درخشد چون چراغی، در میان عشق را چرخ گردون در تلاطم، در پی آن گوهر است هیچ دستی نتواند، بردن آن عشق را قصه ی عشق و جنون را عقل هرگز نفهمد گفتگوی عاشقی نیست، جز زبان عشق را پیش از این دل ها به شوری، چون نمک می تپید حالیا شور من آرد، بر لبان عشق را روز و شب در جستجویش، دل به داغی مبتلا ماه و خورشید نداند، آسمان عشق را گرم رویش چون چراغی، پیش پای ماست او دیگر از نورش چه ...
ساقی دلداده می باید شراب دل فریب آتشین باید همی سوزد کباب دل فریب در حریم ما ندارد شمع بی فانوس نور شاهد بی پرده می سوزد نقاب دل فریب تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوه کن چند دارم در پس کوه آفتاب دل فریب عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد هیچ کافر نشنود بوی کباب دل فریب از کمند رشته عمر ابد سر می کشید خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب دل فریب هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام می شناسد اندکی قدر گلاب دل ...
چو شب تاریک شد دل، روشنی را می کنم پیدا ز ابر تیره برقی می جهد، چون ماه در دریا نگاه یار آتش می زند در خرمن هستی چو شعله ای که ناگه سر کشد از خاکستر فردا به گرداب غمش افتاده ام، چون برگ در طوفان ولی در عین سرگردانی ام، دل می کند شیدا ز زلف پرشکن، صد دام بر راهم نهد هر دم ولی من عاشقم، این بندها سازد مرا رسوا چو شمع از سوختن روشن شدم در بزم عاشق که عشق آموخت ما را راز هستی را ز ناپیدا گهی چون لاله داغی بر دل...
آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را چون شهاب افتد ز چشم، آن دم که دل آتش زند نور باشد در شب تاریک، این نگین عشاق را آتش عشق است و دل را می برد تا لامکان جان فدا در راه او، این است دین عشاق را در گلستان وفا، هر گل به عشقی زنده است عطر گل ها می برد تا سرزمین عشاق را گرچه در ظاهر به خاک افتاده اند این عاشقان آسمان ها زیر پایشان، این یقین عشاق را در دل شب های تار، عشق چون مهتاب شد ...
در دل شب، ماه را چون تیغ بران می کشد چشم شبنم بر گلستان، اشک پنهان می کشد باد بی پروا به صحرا، گیسوان را می فشاند برگ های زرد را در دامان طوفان می کشد عشق چون آتش به جان، بی تاب و بی پروا فتد هر نگاهش بر دل و جان، خط پایان می کشد سایه بان ابر تیره، آسمان را می پوشد رعد و برق از دل کوه، خشم و طوفان می کشد در گلستان آرزو، گلبرگ ها پژمرده اند دست تقدیر از قضا، نقش بهاران می کشد چشم دل بر راه عشق، بی صدا و بی ن...
کیست کز تمکین کند با ناز، تسکین تیغ را؟ آبرو می بخشد از خون دل، شیرین تیغ را آه بی پایان من چون موج دریا می رسد کثرت اندیشه نتواند کند سنگین تیغ را غمزه اش از عشق، دل ها را به خون آغشته کرد تشنه خون می کند جان های رنگین تیغ را آهنین دل می شود با ناز و عشوه های او نیست حاجت بر فسانه، بر دل و دین تیغ را ابر تیره پر نمی سازد ز برق خنده ها چون سپر مانع شود ز ابروی پرچین تیغ را دست گلچین شد دراز از روی گل های به...
چون شمع سوختم به هوای رخ نگار شد اشک شعله ور ز غم یار در کنار هر دم به یاد زلف پریشان او شدم چون موج بحر بی سر و سامان و بی قرار در کوی عشق خانه دل گشت ویرانه از سیل اشک دیده و آه شرربار آیینه وار محو جمال تو گشته ام هر دم به چشم من بنما روی چون بهار از تیر غمزه ات دل من گشت صد پاره چون گل که می شود ز نسیم صبا نزار در بزم وصل ساغر می را به کف گرفت آن لعل می فروش و من مست و بی خمار چون بلبلی که نغمه ...
گر گل رخسار تو گلزار گلگون می شود دل ز دلدادن به دلدار دگرگون می شود سرو سرکش سر به سودای سرت سر می کند ماه مهرویان ز مهر مهر مفتون می شود لعل لب هایت لطافت می دهد لیل و نهار خنده ی خوبت خزان را خرم و خون می شود چشم چالاکت چو چشمه چشم ها را می فریب زلف زنجیرت ز زیبایی چه موزون می شود شور شیرین شکرخندت شراب شوق ریخت جان جانان جان به جانان می دهد، چون می شود ناز نرگس نازنینت نغمه ی نی می کند غنچه ی گلگون ز...
چون شب هجران به تار زلف تو پیوند خورد صبح وصلم در غم هجر تو لبخند خورد آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته کز شرارش آب دریا نیز سوگند خورد نرگس مستت که صد صیاد را صید افکند تیر مژگانش به قلب آهوی چشم بند خورد لعل لب هایت که جان بخش است چون آب حیات بر لب خضر از ازل مُهر خداوند خورد زلف پرچینت که بر رخسار مه گون ریخته پیچ و تابش بر دل صد عاشق دربند خورد قد رعنایت که سرو باغ جان افراشته بر قیامت قامتش صد طعنه ...
چشم مستت باده ی ناب است در جام بلور لب لعلت چشمه ی آب است در کام بلور گیسوانت شب سیه، رخسار تو ماه تمام عطر زلفت مشک ناب است در دام بلور قامتت سرو روان، ابرو کمان، مژگان تیر تیر مژگانت شهاب است در شام بلور خال رویت دانه ای در دام صیادان عشق دل ربایی کار و باب است در جام بلور چشم جادویت فسونگر، غمزه ات افسونگری سحر چشمت بی حساب است در جام بلور لعل لبهایت شراب و خنده ات مستی فزا نوش لعلت در شتاب است در کام...