مرا می بینی و هر لحظه افزون می کنی دردم
تو را می بینم و عشقت به جانم می شود مرهم
چو ماهی در شب تاریک، می تابی به چشم من
ز نور روی تو روشن شود هر گوشه از عالم
ز چشمانت شرار عشق می ریزد بر دل خسته
تو را دیدن مرا هر بار می سوزاند از ماتم
به بوی زلف تو مستم، چو گل در باغ پاییزی
ز عطر دلکشت، هر لحظه در جان می شود شبنم
به هر نگاهی از چشمت، هزاران راز می خوانم
تو را دیدن، برایم هست چون شعری به هر زمزم
تو را دیدن، چو بارانی که می بارد به صحرایی
که خشکیده ست و با دیدار تو سبز است و پر از زمزم
دل از سودای تو دیوانه ام، مجنون تر از لیلی
به هر لحظه که می بینم تو را، دل می شود درهم
تو را دیدن، بهار است و ندیدن، خزان تلخ
به هر فصل از نگاهت، سبز می گردد این عالم
به هر لبخند تو، دل را به زنجیر تو می بندم
تو را دیدن، چو رویایی که می پیچد به هر عالم
تو را دیدن، بهشت است و ندیدن دوزخی سوزان
ز دوزخ دورم و در آغوشت آرام و بی غم
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR