شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
.برسان سلام ما رابه رفوگران هجران؛که هنوزپاره ی دلدو سه بخیه کار دارد…...
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید!یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین بایدتا کرد بنا عشقت، افسانه ی هجران رادر خواب فنا رفتم، افسانه چنین بایداز بس که غبار غم، از سینه بشد رُفتهتا زانوی دلْ گَرد است، این خانه چنین بایدبیگانه به دور من، رخساره کند پنهانرنجش نتوان کردن، بیگانه چنین بایدنادیده جمال او، مِهرش ز دلم سر زدناکاشته می روید، این دانه چنین بایدمی بینم و می جویم، می چینم و می ریزممی خندم و می گریم، دیوانه چنین ب...
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمتهجران روی تو، دل ما را مذاب کرد...
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرددر پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد...
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را...
برسان سلام مارابه رفوگران هجرانکه هنوز پاره ی دلدو سه بخیه کار دارد.....
عاشقی کنبیخیال وصل و هجران ای عزیزگاه گاهی جاده هااز شهر مقصد بهترند......
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیستحال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست...
روز هجران و شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شدآن همه ناز و تنعم که خزان می فرمودعاقبت در قدم باد بهار آخر شد...
درد هجران تو آتش زده بر خانه ی دل…کشتی دل به غم هجر تو افتاده به گل…...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرابی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرانوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدیسنگدل این زودتر می خواستی حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیستمن که یک امروز مهمان توام فردا چرانازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایمدیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چراوه که با این عمرهای کوته بی اعتباراینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بودای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...
از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست، دوا رفت......
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را......