شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
جاوید همی بخشد و از مایه نکاهد رشح قلمت ثروت اصناف امم را...
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ...
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست...
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هستتا ریشه در آب است امید ثمری هست...
هوشم به نگاهی برد جانانه چنین باید......
گفتی ز عشق یافت دلت روشنی، بلیآتش به خانمان زده را،خانه روشن است......
تو مرا عفو مکن ، جرمِ من از یاد ببر......
فریاد ز محرومیِ دیدار و دگر هیچ…...
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید!یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین بایدتا کرد بنا عشقت، افسانه ی هجران رادر خواب فنا رفتم، افسانه چنین بایداز بس که غبار غم، از سینه بشد رُفتهتا زانوی دلْ گَرد است، این خانه چنین بایدبیگانه به دور من، رخساره کند پنهانرنجش نتوان کردن، بیگانه چنین بایدنادیده جمال او، مِهرش ز دلم سر زدناکاشته می روید، این دانه چنین بایدمی بینم و می جویم، می چینم و می ریزممی خندم و می گریم، دیوانه چنین ب...
ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﻨﺎﯾﺘﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﻏﻢﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﯽﮐﺴﺎﻥِ ﻣﺸﻮّﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ...
دل خوش نمی کنیم، مگر از محال ها......
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است......