پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در هجرتو ای عشق چو بیمار به خود می نالم...
قلب من دیگر به لب هایت ندارد اشتیاق تا به کی در زیر تیغت جان سپارم با فراق گر چه از هجران تو جان در تنم پر می زند مثل جای خالی عکست به دیوار اتاق در دلم دارم هزاران آرزو هر شب که باز یاد من از خاطرت افتد همان شب زیر طاق آرزوی من به غیر از دیدن روی تو نیست این سبب شد تا بشینم در کمین اتفاق گر نتابیدی به من از آفتاب بی زوال می کنم از دست هجرت خار در چشم نفاقنواجو تبریزی...
مشق عشق در دل نویسم نوش هجر در کام تلخ زهر خندی بر لب و داغی به سینه از غمشفیروزه سمیعی...
باید از خواب و خیالت کمی آسوده شوم غرق این زندگی خاکی و آلوده شوم آنقدر جامه دوری به تن آراسته ای حال باید به لباس غمم آموده شوم من که دانم که دگر وصل تو حاصل نشود وقت آن است که از هِجر تو فرسوده شوم روز ها فکر من این است و همه شب سخنم باید از خواب و خیالت کمی آسوده شوم...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب...
هجر یعنی من تو را کم دارم احمد کمائی...
عاقلی بودم که عشق آمد امانم را گرفتبندبند جسم و جان و استخوانم را گرفتلال گشتم تا که عشق آمد به ایوان دلمدر ازای این محبت او زبانم را گرفتبا اشاره من بدو گفتم که خوشحالم ولی!!او بحالم گریه کرد، شوق نهانم را گرفتکور و کر بودم نفهمیدم که عقلم را ربودبا جنون آمد سراغم، وای ایمانم را گرفتمن شدم کافر، پرستش کردم او را تا خدااو خدایم گشت و از من آسمانم را گرفتبر زبان راندم بگویم حرف دل را با کسیاو ز من غارت نمود شرح بیان...
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مراکه به سالی به جهان یک شب یلدایی هست...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمدوقت است که همچون مه تابان به درآیی...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب! هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد ساقی بیار باده که این نیز بگذرد ای دل به سردمهری دوران، صبور باش کز پی رسد بهار ، چو پائیز بگذرد...
ای آنکه ز هِجر تو ندیدیم رهایی ؛باز آی که دل خسته شد از بارِ جدایی...
گویند که سوزد دل عاشق به جهنمسوزندهتر از هجر تو بر دل شرری نیست...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیمدیده از روی نگارینش نگارستان کنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ماز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم...
نگارم رفتنت دیوانه ام ڪرد هواےدیدنت پروانہ ام ڪرد شدم آواره تا یابم نشانت هواےهجر تو بےخانہ ام ڪرد دلم مے از نگاهت نوش مےڪرد فراقت راهے میخانه ام ڪرد...
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرمازین چه خوشترم ای جان که من برای تو میرمز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزیکه تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم...
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاکگرم تو دوستی از دشمنان ندارم باکمرا امید وصال تو زنده می داردو گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک...
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرابی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرانوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدیسنگدل این زودتر می خواستی حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیستمن که یک امروز مهمان توام فردا چرانازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایمدیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چراوه که با این عمرهای کوته بی اعتباراینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بودای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...